هوای این روزها دلچسب و بارانی است. اگرچه از سرما بیزازم و نمی توانم درکش کنم، اما باران دوست داشتنی است.
کرونا را اگر بگذاریم کنار، می شد راحت زندگی کنیم و خوشحال باشیم که سکه ارزان شده است و دلار دیگر سی هزارتومان نیست. اما با وجود کرونا، دیگر دلخوشی نماند برایمان. انار و ازگیل و خرمالو گران شدند و خانه ها پر از خشم و هیاهو شد. شهر هم شلوغ شد. قبل از ساعت نه باید خانه باشیمو این وسط بعد از حفظ اعصاب بادیدن تبلیغات سیامک انصاری، منتظر رفتن یا نرفتن ترامپ از کاخ سفید هستیم و بعدش به دعوای رؤسا خودمان باید گوش بسپاریم. رؤسایی که انگار درد مردم را هنوز درک نکرده اند. این وسط هرکس هم به هر طریقی زجر می کشدو شاید تلف میشود. دانش آموز پای موبایل و لپتاپ، شوهرها در کنار زن هاو زن ها در کنار شوهرها و همسایه ها در کنار هم و همه درمانده و ملولیم و کاری از دستمان بر نمی آید هنوز...
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما