alizz9473
alizz9473
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

روشنای سحَرِ این شب تارانت کو

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شـور و شـیدائی وانـبوه هـزارانت کو؟

می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبـحدم و بوی بهارانت کو؟

کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟

زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟

سوت وکورست شب ومیکده ها خاموشند
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟

چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟

آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟


استاد شفیعی کدکنی




غزل نابشعرغزل
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید