بابا دیگر شب ها بیرون نمی رفت. سیگار هم می کشید. نمی دانم شاید روزی یک پاکت شاید هم دو روز یکبار یک پاکت. یعنی از روزی که نگار رفت اردو و بعدش خبر چپ کردن اتوبوس را عمو جلال آورد، بابا دیگر شب ها بیرون نمی رفت و سیگاری هم شده بود. موهایش هم خیلی زود سفید شد. اتاق نگار را کرده بود مثل موزه. نگذاشت هیچ چیزش را جمع کنیم. فقط یک رختخواب می انداخت کنار تخت نگار و می خوابید. می گفت:( شما ها نمی دونین. دخترم شب ها از خواب می پره. از یه چیزی می ترسه)
همیشه همین ها را می گفت و بعد از شام که آخرین سیگارهای پاکت را می کشید، می رفت توی اتاق نگار می خوابید. آن شب هم خوابیده بود. نمی دانم، شاید هم خودش را زده بود به خواب. عمو جلال زنگ زده بود و گفته بود سد می شکند. می گفت خودش از اهل فن شنیده که این سدها دیر یا زود می شکند و خانه و زندگی همه ما را آب می برد. ( یالا پاشین بیاین تهران. تلف می شیدا) این ها را که مامان شنید، دستش را گذاشت روی موهای سفیدش که به زور رنگ آلمانی و اکسیدان برای عید سیاهش کرده بودم، ناله کنان گفت:( یا قمربنی هاشم به دادمون برس)
بابا که مثلا از سر و صدا بیدار شده بود آمد تلویزیون را روشن کرد. اخبار هم همین را می گفت، خانه را باید خالی می کردیم. ولی نکردیم. بابا گفت تا صبح ببینیم که چی میشود. صبح از صدای شر شر باران بیدار شدم. بابا زیر باران ایستاده بود. یکی از شال های نگار هم دستش بود. من را که دید گفت:( دخترم بارون رو دوست داره). هیچی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. دکتر عطایی گفته بود، مرگ ناگهانی نگار شوک سنگینی بوده برای بابا. گفت باید فکری به حالش کنیم وگرنه اوضاعش بدتر از این می شود. صدایی که از بلندگو دستی بیرون می آمد، یادم آورد که باید برویم تهران. باید خانه و زندگی را رها کنیم و برای زنده ماندن فرار کنیم. بابا قبول نمی کرد بیاید. می گفت نگار تنها می ماند. می گفت اگر کنارش نباشد، نگار می ترسد. مامان را راضی کردم که دوتایی برویم تهران. چمدان مامان خودم بستم. کمی خرت و پرت و لباس با آلبوم عکس های نگار. چند تکه هم طلاهای مامان. از ترمینال که راه افتادیم به سمت تهران، مامان یکسره ذکر می گفت. دانه های همان تسبیح سبزش که می گفت یادگاری مادر شوهرش است را مدام جابجا می کرد و زیر لب چیزی می خواند. گاهی هم گریه می کرد. مثل وقتی که دوتایی می رفتیم سر قبر نگار. فیلم های سیل را که دیدم، دعا دعا می کردم به بابا چیزی نشده باشد. یکی دوباره هم زنگ زدم خانه. کسی جواب نداد. موبایل بابا هم خاموش بود. به مامان هیچی نگفتم. من هم مثل مامان نذر کردم اگر بابا سالم بماند، بیاد نگار 14 شب جمعه، سقاخانه محل را با 14 شمع روشن کنم. به رستوران میان راهی که رسیدیم فکرش را نمی کردم مامان نگاهش را بدوزد به فیلم های شبکه خبر. وقتی دید که سیل خانه ها و ماشین ها و آدم ها را جابجا می کند، ناله می کرد و با مشت به سینه اش می کوبید. به قمر بنی هاشم قسم میخورد که تلویزیون محله ما را نشان داده. می گفت دیده که آب پر شده بوده داخل سقاخانه. میگفت باید برگردیم معمولان. برگشتیم. با سواری. با اتوبوس. یا ماشین امداد. با هرچه می شد مامان برگشت معمولان. سقاخانه پر از آب بود. قاب عکس حضرت عباس که دل را زده بود به فرات و تشنه برگشته بود، گل مالی شده بود و از کاسه های فلزی اش خبری نبود. مامان که رسید به سقاخانه، یک نفس تا خانه دوید. بابا نشسته بود نزدیک خانه. ما را که دید گفت ای کاش برایش از ترمینال سیگار می خریدم. بعد هم گفت:( خوب شد موندما. وگرنه اتاق نگار پر از آب می شد).
علیز