alizz9473
alizz9473
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

غروب سیزده به در هم گذشت

غروب سیزده بدر، مثل غروب سی و یک شهریور یا مثل غروب آخرین روز تعطیلات طولانی که مدرسه نمی رفتیم، یا مثل لحظه ای که اتاق هتل را تحویل می دهیم و به زندگی و روزمرگی باز می گردیم و برای آخرین بار غروب شهری دیگر را نظاره می کنیم، حال بهم زن و ناامید کننده است. گویا درون ما چیزی صورت می گیرد که دوست ندارد به روزمرگی برسد. شاید هم چیزی درونمان هست که گریزان است از کار و مشق و مدرسه و دانشگاه. فکر کنم درونمان گریزان است از اجبار.

امسال هم غروب سیزده به در را دیدم و بعد از پشت سر گذاشتن کنکور لعنتی می توان گفت فرقی برایم نداشته است غروب های سیزده به در با سایر غروب ها.
دیروز که دفتر یادداشت های شخصی ام را که از سال شروع کنکور لعنتی آماده کرده بودم را تکمیل کردم، نوشتم که دوست دارم بیشتر و بیشتر آنلاین بنویسم تا هم محفوظ بماند و هم شمارش و تجزیه و تحلیل شود بعد ها. البته اگر ویرگول جان بعدها چیزی مثل یادآوری های اینستاگرام هم اضافه کند و مثلا ده سال دیگر یادمان بندازد که غروب های سیزده را چگونه گذرانده ایم، عالی می شود.
دیروز که همین حرف ها را توی مغزم با خودم تکرار می کردم تا بنویسم، یادم افتاد که ما اقتصاد خوانده ها همیشه نقش نا اطمینانی و انتظارات را در پدیده ها موثر می دانیم. مثلا نا اطمینانی از شرایط تورمی و انتظارات تورمی سبب می شود که مردم در سرمایه گذاری ها یا رفتارهای مالی خود دچار خطا شوند. بگذریم. اینجا بیشتر از نا اطمینانی می گویم. یادم هست که همیشه نا اطمینانی در من بوده است. البته که به قول مشاورم شاید در ژنوم یکی از اجداد من نا اطمینانی بوده. مثلا هیچ وقت یک خودکار همراهم نبوده. چون شاید یکی را قرض بدهم یا یکی خراب شود. کاغذ هم همین طور. همیشه کاغذ در هر شرایطی در جیبم بوده. شاید خواستم چیزی بنویسم. البته که بیشتر توی گوشی می نویسم، اما شاید گوشی خاموش شود. حالا همین نا اطمینانی را پیگیری کنید، در نوشته هایم هم دیده می شود. مثلا همین که اینجا هم هست، اطمینان کافی ندارم. شاید ویرگول هک شد. شاید ویرگول جمع شد و شاید اتفاقی افتاد و داده های ویرگول پاک شد. البته که در مورد سررسیدی هم که ده سال همراهم بوده، همیشه نا اطمینانی داشتم که نکند مامانم برود سر وقتش و به دلنوشته ها و یادداشت هایم سرک بکشد؟ به هرحال این نا اطمینانی هست و خواهد بود. امیدوارم شما دچار نشوید و با فراغ بال بنویسید و بخوانید.


غروبسیزده به درکرونانااطمینانی
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید