از دیروز که ریحان جعفری زاده از بم گفت و آنچه دیده بود را برای ما شرح داد، حال خوشی ندارم. نمیدانم. شاید ترسیده ام. اما ترس نیست. چون وقتی بترسم، قلبم تند تند می زند، و در آن لحظه فقط دنبال راهی برای فرار از ترس هستم. حالا هم نترسیده ام. فقط گویا دلگیرم. نگرانم و شاید مضطرب. راستش به بم فکر میکنم. به گور دسته جمعی. به ماشینی که بارش کفن است و به کودکی فکر میکنم که زیر آواری از خاک و سنگ، هنوز پستان مادرش را با ولع می مکد. و مجسم میکنم برای خودم، مادری که در حال فرار، در راهروی تنگ خاله، زیر آوار مانده است. با خودم تکرار میکنم آوار. آوار. آوای عجیبی دارد این آوار.
ریحان جعفری زاده می گفت تیرآهن به سر کسی خورده بود و او شاهد فواره خون بوده. به خون هم باید فکر کنم. خونِ گرم.
راستش، فکر کردن به بم، تمامی ندارد. بعد از آن به ورزقان فکر میکنم و به سر پل ذهاب. به پلاسکو هم باید فکر کنم. به این که یک نفر زیر آوار باشد و شعله های آتش هم سراغش بیاید. اینجا هم آوار هست، هم آهن. در سانچی اما آوار نبود. آب بود و آتش. آب بود و آتش. راستش وقتی حرف های یک رها شده از آوار را شنیدنم، با خودم فکر کردم که نباید شب ها به امید فردا بخوابم. خوابیدن به امید فردا، سخت است و دشوار. دوباره یاد خون می افتم. یاد آوار. یادخاک. یاد تخریب. یاد بم. از دیروز که به بم فکر میکنم، به خودم قول داده ام آدم باشم. آدمی باشم بدون عصبیت. بدون بد خلقی و بدون فریاد. راستی زیر آوار اگر فریاد بزنیم، کسی خواهد شنید؟