ویرگول
ورودثبت نام
alizz9473
alizz9473انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
alizz9473
alizz9473
خواندن ۸ دقیقه·۵ ماه پیش

من این ویرانسرا را دوست دارم

شهریور 1399، تهران، پادگان صفر یک نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران

ساعت کمی به دو شب مانده بود. کولر آسایشگاه روی دور تند بود و بعضی از بچه ها زیر پتوها جمع و جور شده بودند. دوران کرونا بود و نیازی نبود تخت های آسایشگاه پادگان مثل فیلم ها چند طبقه باشد. تخت ها را با فاصله چیده بودند. با صدای سامان که از استان مرکزی راهی تهران شده بود بیدار شدم. بعد از ده روز تازه صبح روز قبل با هم اخت شده بودیم. می گفت شعر سفید می گوید. چند قطعه ای هم برایم خوانده بود. چیزی از شعرهایش یادم نیست، ولی از آبی آسمان و دل تنگ و دوری او گفته بود. چهار ساعت خوابیده بودم و بیدار شدن سخت بود. بیدارم کرد و گفت نوبت من است. به خستی دل از رختخواب کندم و لباس ها را پوشیدم. آبی به سر و صورتم زدم و رفتم برای نگهبانی از اسلحه خانه و همچنان فکر می کردم حالا که نه جنگی هست و نه دشمنی فکر تجاوز به ما دارد، چرا باید از اسلحه خانه ای که با دوربین و چند لایه در آهنی و قفل محافظت می شود؛ حفاظت کنم. دو ساعتی باید می ایستادم و حواسم را جمع می کردم که پاسدار شب اگر سراغم آمد مرتب و منظم باشم تا اضافه خدمت نخورم.

در این مدت فقط می توانستیم کتاب رزم بخوانیم. هر هفته از کتاب رزم امتحان داشتیم و نمرات برتر می رفتند برای مرخصی. رسیده بودم به بخش تنبیهات غفلت احتمالی یا عمدی نگهبان و پاسدار در هنگام جنگ، به ویژه خوابیدن در پست نگهبانی. بی خیال این بخش شدم. چون می دانستم قرار نیست جنگ شود...

واقعا تا الان سرباز تربیت کرده ایم یا خدم و حشم جمع کرده ایم برای نگهداری از پادگان ها؟
واقعا تا الان سرباز تربیت کرده ایم یا خدم و حشم جمع کرده ایم برای نگهداری از پادگان ها؟

سی و یکم فروردین 1403، تهران، خانه، حوالی بازار بزرگ

از خواب می پرم. انگار کسی با پتک کوبید به درب پارکینگ. دور و بر خانه را نگاه کردم، خبری نبود. دوباره خوابیدم. کمی بعد بیدار شدم و راهی دفتر شدم. خبرها منتشر شد. پس از حمله اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق و شهادت فرماندهان و پاسخ موشکی ایران؛ اسرائیل به پدافند هوایی کشور حمله کرده است.

دوشنبه نوزدهم خرداد ماه 1404، آماده به خواب، خانه، حوالی بازار بزرگ

دراز کشیده بودم و منتظر بودم خواب با چشمانم آشتی کند. خسته کار بودم و باشگاه. شنای بعد از باشگاه هم خستگی را دو چندان کرده بود و زودتر از شب های قبل پناه بردم به رختخواب. یک رعد و برقی مثل فلش دوربین عکاسی همه جا را روشن کرد و آسمان غرید. خوشحال شدم که باران خواهد بارید بر خاک تشنه. کمی از بی آبی نجات پیدا می کردیم. خوابیدم...

بیست و سوم خرداد ماه 1404 ساعت حوالی سه و نیم بامداد، خانه، حوالی بازار بزرگ

قسمت های قبلی سریال تاسیان را نگاه کردیم. مامان تذکر جدی داد که دیر وقت است و باید بخوابیم. ساعت هنوز سه نشده بود. با آبجی مسواک زدیم و در اینستاگرام می چرخیدیم. چند صدای مهیب پیچید. اول فکر کردم مثل آن روز رعد برقی زده است و آسمان قرار است در آخرین روزهای بهار ببارد. ولی خبری از ابرها نبود. گفتم شاید باز هم کارگران شهرداری خوشی زده زیر دلشان و سطل فلزی که اتفاقا تازه عوض شده است را از بالای ماشین پرت کرده اند کف خیابان. ولی خبری نبود. صدا ادامه دار بود. استوری زدم در خصوص احتمال انفجار. تلویزیون را روشن کردم. خبری نبود. تلگرام را چک کردم، خبری نبود. دنبال خبر بودم که مامان هراسان از اتاق آمده بود بیرون و تکیه به دیوار، روی لباس خوابش شلوار می پوشید. فقط می گفت:«بیدار شید. حمله کردن. بیدار شید. فرار کنید». احتمالا یاد خانه شان افتاده بود که در دوران کودکی اش ودر حمله صدام؛ موشک باران شده بود. تلویزیون خبری فوری را درج کرده بود. «شنیده شدن چندین صدای انفجار در تهران. منشاء صداها در حال بررسی است.» ساعت حوالی شش صبح. اخبار منتشر شده و رسمی بود، تعدادی از فرماندهان ارشد نطامی و دانشمندان هسته ای کشورمان به شهادت رسیده بودند.

بیست و چهارم خرداد ماه 1404؛ ساعت نه شب به بعد، خانه پدر بزرگ، تهرانپارس

با دایی و رفقایش ایستاده بودیم روبروی کافه و خط نور پدافند را می دیدیم. صداها کم و زیاد می شد. اخبار ضد و نقیض هم به سرعت منتشر می شد. از ساقط شدن اف سی و پنج تا شهادت سایر فرماندهان. پیام رهبری منتشر شده بود و ایران در حال حمله به تل آویو. تا برگردیم خانه ساعت از سه شب گذشته بود. خوابم نمی برد. حوالی ساعت چهار صبح که هوا روشن شده بود؛ صدای پهبادها و پرنده ها گره خورده بود بهم. خوابیدم...

یکشنبه بیست و پنجم خرداد ماه 1404؛ ساعت ده صبح، حوالی بازار بزرگ

جنوب را که نگاه می کردی، یک دالانی از دود سیاه رو به آسمان در حال فرار بود. انبار پالایشگاه تهران مورد حمله قرار گرفته بود و این دود حاصل همان اتفاقات بود

تهران...
تهران...

یکشنبه بیست و پنجم خرداد ماه 1404؛ ساعت یک و نیم بعد از ظهر، حوالی میدان ونک

مدیر عامل شرکت مستاصل است و می گفتبخش خصوصی تعطیل نشده است. قطعی سامانه ها و اتوماسیون را به اطلاعش می رسانیم. در حال تصمیم گیری برای تعطیلی است که چند صدای مهیب ساختمان را می لرزاند. چند دقیقه بعد مدیر عامل با کیف چرم قهوه ای و کت و شلوار به تن، در میان ما می آید و می گوید تا پایان هفته دور کاری کنید. خدا نگهدار...

یکشنبه بیست و پنجم خرداد ماه 1404؛ ساعت چهارو نیم بعد از ظهر، میدان ونک

انگار در عرض چند ساعت رسیده ایم به روز جمعه. یا روز سیزده به در یا یک روز تعطیل رسمی. خبری از آدم ها و جنب و جوش هایشان نیست. حتی تاکسی نیست تا برویم به سمت مرکز شهر. کمی بعد راننده ماشین شخصی که چند سالی است می شناسمش پیدایش می شود و می رویم سمت میدان هفت تیر. فیلمی نشان می دهد از انفجار شدید در حوالی بلوار کشاورز. خودش فیلم گرفته.

راسته پل کریمخان، پرنده ها هستند که پر می زنند و آدم ها با یک چمدان کوچک و چند ساک دستی در حال گریزند. از کسی چیزی نمی پرسم. دوست دارم به کتابفروشی ها سر بزنم؛ ولی ثالث و چشمه هم تعطیل هستند. خانه که می رسم، مامان بغض کرده می گوید باید برویم. همه رفته اند و تهران باید خلوت شود. ده شب همان روز با گذر از ترافیک یک ساعته که حاصل صف پمپ بنزین های در طول مسیر است، می رویم تا تهران نباشیم.

دوشنبه بیست و ششم خرداد ماه 1404، ساعت هفت غروب، یکی از شهرهای ایران

ساختمان شیشه ای صدا و سیما در آتش می سوزد. به چند نفر از دوستان زنگ میزنم. یا تهران نیستند، یا خوشبختانه حالشان خوب است. اوضاع پیچیده است. مامان نگاه های مبهم با ابروهای در هم گره خورده دارد. بابا مثل همیشه ساکت است و خیره به قاب تلویزیون.

ساختمان شیشه ای صدا و سیما
ساختمان شیشه ای صدا و سیما

یکشنبه یکم تیر ماه، ساعت حوالی هفت صبح، یکی از شهرهای ایران

دلم برای خانه تنگ شده . دیشب قرار گذاشتیم که صبح زود بیدار شویم و در خنکای روز راهی خانه شویم. ولی همه که خواب بودند، توییت ترامپ را دیدم. فردو، اصفهان و نطنز بمباران شده اند. زیر نویس شبکه خبر هم همین را می گوید. من به کسی چیزی نمی گیوم و می خوابم. ساعت حوالی هفت صبح یکی از اقوام که می دانست راهی تهران هستیم تماس می گیرد و به بابا کل قضیه را می گوید. سفر اجباری طولانی تر می شود.

دوشنبه، دوم تیر ماه، ساعت حوالی نیمه شب، یکی از شهرهای ایران

اخبار آتش بس منتشر می شود. به سختی و با راه های مختلف توانسته ایم به اینترنت وصل شویم. زیرنویس شبکه خبر هم باز همان گفته های ترامپ را تکرار می کند. این بار قصدمان جدی است. فردا میرویم سمت تهران.

سه شنبه سوم تیرماه، حوالی نیمه شب، تهران، میدان هفت تیر

روبروی یکی از سوپر مارکت های تهران ایستاده ام و برای شام تخم مرغ و نان و مخلفات می خرم. بالاخره رسیدیم به خانه. این بار از معدود دفعاتی است که پایان سفر برای من خوشحال کننده است. همیشه مثل کودکی که از پایان اردوی مدرسه یا پایان یک روز خوش در شهربازی ناراحت باشد، از پایان سفر غمگین بودیم. از وقتی وارد کرج می شدم، دلم برای سفر و جایی که در آن بودم تنگ می شد. ولی این بار بازگشت به خانه را دوست داشتم...

برگشت به خانه
برگشت به خانه

این ها روایت و یادداشت های من بود از روزگاری که حالا حالا ها از آن روایت ها خواهیم ساخت. دردها خواهیم کشید و رنج هایش را فراموش نخواهیم کرد. هزار و صد نفر شهید این ایام و بیش از هزار معلول قطعی و تخریب صدها خانه و کاشانه فقط بخشی از آثار پیدای این جنگ است. ترس ها و بغض های فرو خورده و فریادهای نکشیده از این دوازده روز همچنان با ما خواهد ماند. ما، هیچ وقت حقمان نبوده و هیچ وقت انتخابمان این روزها نبوده، ولی باید بایستیم و نگاه کنیم روزگار زار وطن را. وطنی که حالا نمی دانیم چه در انتظارش است. یک بار چیزی در باره احتمال این روزها نوشتم با عنوان چی میشه آخرش؟

ولی حالا که آن متن را می خوانم، می بینم که دوست ندارم این اتفاقات را. ای کاش می شد این بخش از تاریخ از ذهن همه ما پاک شود. البته اگر هم پاک می شد با تن های خسته و زخمی، با آنان که رفتند، با آنان که تنها ماندند چه کنیم؟ با کودکانی که مهر و آغوش مادر ترکشان کرده، مثل فرزند دو ساله مریم مینایی که حالا نمی داند مامانش کجا رفته چه کنیم؟ یا با همسر او که در داغ همسرش به سوگ نشسته چه کنیم؟ این روزها قلب همه مان مچاله شده است و همه گوشه ای می خواهیم برای گریستن و دشتی برای فریاد زدند. فریاد می زنیم من این ویرانسرا را دوست دارم....

پ.ن: در این روزها حرف ها برای گفتن و نوشتن زیادند. برخی بغض شده اند و برخی هنوز خام اند. باید نوشت تا توان ادامه دادنمان دو چندان شود...


جنگاسرائیلموشکپدافند هواییایران
۳
۰
alizz9473
alizz9473
انسان ازآن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا می سازد.در اوج تمنا نمیخواهد. دوست می دارد اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.امیدوار است،اما امیدوار است امیدوار نباشد.همواره به یاد می آورد اما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید