میترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبه
له شُم تو به معماری آوار بخندی
آواره بشُم مملکتُم دست تو باشه
هیهات اگر ارتش موهاتِ نبندی
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
میترسُم از اون لحظه که دیوونه نباشی
هی پست کنُم عمر عزیزُم در خونهات
یک عمر کسی در بزنه خونه نباشی
ایجاد شدی توی تنُم مثل یه بحران
بحران شدُم از بوسهی ایجاد شونده
پایان غمانگیز خودُم منتظرم هست
میترسُم از اون لحظهی فرهاد شونده
ارتش. زندگی همه مان به همین ارتش بند است. ارتش یک روز پدرانمان را به خدمت برد. بعد آنها عاشق ارتش موهای کسی شدند و دلبرانه به رژه ارتش موهایش نگریستن و بعد عشق شد و بعد و بعد و بعد.
همیشه به این فکر می کنم که محبوب آتی ما چگونه خواهد بود؟ ارتش موهایش مشکی است؟ یا شاید رفته است دست زده است به آنها و چیزی از اصل ارتش نمانده است؟ خدا کند قبول کند که تا عمر دارد، ارتش موهایش مشکی بماند. آخر به نظر حقیر هر چیز نچرالش خوب است و مورد پسند.
راستش همین یکی دو سال پیش بود، کسی بود که مثلا شده بود محبوبمان. دوستش داشتیم، اما به زبان نمی آوردیم. یک روز که آمده بود برای خوردن یک فنجان قهوه، گفت:(( هرچند باباش مخالف است، اما باید ارتش موهایش را خلوت کند)). تصورش را کنید. در آن روز پاییزی که هوا ابری می شد، ولی نمی بارید، در میان نورهای زرد و گاه کم رنگ کافه، شال را کنار زد و با دستانش انبوهی از ارتشیان به خط شده را گرفت توی دستش و گفت: ((آخه تو ببین. این حجم از مو رو ببین. آخه نمیدونی که چه زحمتی داره شستن و خشک کردن و شونه کشیدنش)) و من محو تماشا بودم و در دلم قند آب می شد و لال شده بودم که بگویم :((ای کاش اجازه بدی، خودم برات شونه می کنم این ارتش جنگ های نا منظم رو.)). و ارتش موهای او که نمی دانم اصلا مرتب شد یا نه، حالا امیری دارد دلیر که هر روز صبح شانه به دست، همه موها را مرتب می کند...
پینوشت: شعر از احسان گودرزی