همیشه از پایان متنفر بودم. پایان مهمانی را دوست نداشتم. رفتن میهمانان را دوست نداشتم. از تمام شدن تعطیلات نوروز بیزار بودم. غروب جمعه و نوید رفتن به مدرسه، بدترین لحظات عمرم بود و تمام تلاشم را می کردم که پایانها را به تاخیر بیندازم. برای نرفتن میهمان ها و تمام نشدن میهمانی، کفش هایشان را قایم می کردم. برای تمام نشدن پایان تعطیلات آخر هفته، صبح شنبه خودم را به مریضی می زدم. اما هیچ وقت نمی شود همه چیز مطابق میل ما پیش برود. خیلی موقع ها لازم است تسلیم شویم و در عین ناباوری اندوهگین باشیم. اندوهگین آب شدن برفها. اندوهگین پایان یک مسافرت در یک تابستان به دریای خزر. اندوهگین تمام شدن بستنی قیفی. اندوهگین ندیدن دوباره کلاه قرمزی و پسرخاله.
اما همه اینها به مرور بهتر شدند. تازگی ها فهمیدم که نباید از پایان ها هراس داشت. بلکه باید به استقبال برخی پایان ها رفت. اولین بار که به فهمیدم پایان خوب است؛ یا هر پایانی بد نیست همین چند ماه پیش بود. پایان قرنطینه خانگی و رها شدن از دام کرونا یکی از بهترین پایان ها بود. یکی از پایان هایی بود که بدون آنکه خودم بدانم؛ منتظرش بودم. وقتی به خوب بودن پایان ها و ارزشمند بودن پایان ها رسیدم؛ نشستم به چک کردن پایان هایی قدیمی که شاید هیچ وقت ارزش هیچ کدامشان را نمی دانستم. آن موقع بود که فهمیدم چه قدر پایان های خوبی داشته ام؛ البته که خیلی از آنها را هم طول داده بودم. مهمترینشان پایان یک عشق یک طرفه و مقدس یا شاید هم مزخرف بود. اینقدر پایان این موضوع برایم خوب بوده است که حتی سریع، بین انتهای خیر و شر ان قضاوت می کنیم. عشقی که مقدس بوده؛ اما حالا فهیمده ام مزخرفی بیش نبوده. بعد از یک سال و پشت سر گذاشتن یک دور کامل از فصل ها؛ یک عشق یک طرفه را تمامش کرده بودم. خیلی بد بود که یک سال رسیدن به این پایان طول کشیده بود؛ اما از این پایان خوشحال بودم. از دور که نگاه می کردم؛ اگر این پایان زودتر اتفاق افتاده بود؛ می توانستم از بارارنهای پاییزی و برف هایی که آن سال در تهران باریده بود لذت کامل ببرم؛ اما خودم؛ خود خواسته و در حماقتی محض پایان را به تاخیر انداخته بودم.
بگذریم. اما پایان های دیگر و خوشایند به وفور در زندگی ام دیده شدند. پایان یک فرصت شغلی و یافتن فرصت شغلی بهتر. پایان یک کتاب ضعیف. پایان یک مهمانی کسل کننده. پایان یک رابطه کاری بی ارزش. پایان یک شکلات تلخ. پایان یک فیلم ضعیف. پایان یک کلاس درس بی اهمیت. پایان دوران بستری پدربزرگ در بیمارستان و ... همه و همه جزء پایان های خوبی بودند که حالا قدرشان را می فهمم.
البته که با رسیدن به این درجه از عرفان؛ هنوز هم که هنوز است از غروب سیزده به در و پایان تعطیلات و همزیستی با خانواده ای که در طول سال کمتر کنارشان بوده ام؛ برایم دلگیر است. با امید پایان هایی خوب و خوش برای همه.