تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن
گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن
آن چه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن
سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست
چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن
روزش مبارک. روز سعدی است. ما سعدی را در مدرسه خوب نشناختیم. نه سعدی، که حافظ و فردوسی و مولانا و عطار و خیام را خوب نشناختیم. چون اولا که ممیزی بود و هست و دوما، اجبار و زور برای حفظ کردن ابیات، آنچه که در وزن و عروض و قافیه و آهنگ شعر بود را از چشمانمان دور کرد. در کل این حفظ کردن، حافظ خوبی بودن، ضربه ای بوده است بس هولناک بر پیکره استعداد و خلاقیت ما کودکان آن روز و بزرگ شدگان امروز.
ابن دل نوشته ای بود برای روز بزرگداشت سعدیِ جان