به معنای واقعی کلمه در همین حال قرار گرفته ام. نمیدانم با خودم چند چند هستم. نمی دانم با روزگار و زمانه چند چند هستم. ولی می دانم تصورم از این روزها، خیلی خیلی روشن تر بود. وقتی کودک بودم و به آینده نگاه می کردم، آرزوهایی داشتم که الان شاید به اکثرشان نرسیدم. شاید به اولین هایش رسیده باشم. شاید از آن کوچه باریک که ماشین واردش نمی شد خلاص شده باشیم.، شاید ماشین خریده باشیم و خودمان هر لحظه سوارش شویم و گردش کنیم، ولی آرزوهای دیگر چه می شود؟ یادت دیالوگ لیلا می افتم. جایی که با علیرضا برادرش حرف میزد و می گفت اصلا تصور چنین روزهایی را در زندگی شان نداشته است. برادران لیلا شاید دقیقا چند چند ترین حالت زندگی یک خانوار ایرانی را نمایش داده که خودشان کم مقصر آن وضعیت نبوده اند، اما تداوم آن وضعیت واقعا تقصیر خودشان نبوده است.
روزها وثانیهها را می شمارم و در این وضعیت گنگ و خسته فقط می دانم که پیمانه سال هم رو به پایان است و کمتر از سی روز دیگر برگی دیگر از دفترمان ورق خواهد خورد. می دانید چرا در این وضعیت چند چند قرار گرفته ام؛ چون نگاهم به روزهای جلوتر است. روزهای گرم تابستان که آب برای خوردن نداریم. روزهایی که از حالا تلخ تر است کاممان. روزهایی که افراد بیشتری برای حفظ آبرو صورت را با سیلی سرخ خواهند کرد. روزهایی که قیمت ها سر به فلک حواهند کشید. وقتی به سنگی که از نوک قله رها شده و به سمت دره حرکت می کند و هر لحظه سرعتش بیشتر می شود فکر کنید؛ دقیقا به حرف های من خواهید رسید. ما امیدی به روزهای بهتر نداریم فعلا و همین بر وضعیت فعلی و بعدی ما تاثیر گذار است. ما نمی دانیم که چگونه و کی قرار است طعم عشق را بچشیم. راستش را بخواهید اصلا جرئت نداریم به عشق فکر کنیم و همین هم در حال و روز فعلی مان بی تاثیر نیست. نمی دانم الان وقت آن است که بگویم بگذریم یا نه، ولی ای کاش پایان این مقصد مشخص باشد. کی قرار است از مسیر چند چند بودن با خودمان رها شویم؟