من از این کلاس رفتن یک استفاده ای دیگر هم می کردم و سوالاتم را در مورد دنیای هنر و زوایای پنهان تر آن می پرسیدم، بخاطر همین ساعت های را برای رفتن انتخاب می کردم که مطمئن بودم استاد تنها است و کسی مزاحم ما نمی شود.
در کلاس معمولا موسیقی سنتی پخش می شود. صدای استاد شجریان در کنار صدای خرت خرت نی حال عجیبی به آدم می داد انگار که ابوهت استاد شجریان و هنرش در کالبد ما فرو می رفت و ما را به خلق یک اثر هنری تشویق می کرد.
استاد گاهی از خاطراتش برایم می گفت، البته معمولا خودم سوال می کردم ولی گاهی پیش می آمد که خودش شروع به تعریف خاطره ای می کرد. روزی خاطره ای گفت که من را شدیدا به فکر فرو برد. او گفت که یک خط نوشته را به دلیل زیبای خاصش چند میلیون خریده است. پذیرش این موضوع برای من خیلی سخت بود، چگونه ممکن است که برای یک خط نوشته این میزان از هزینه را پرداخت کرده باشد. چون از ظاهر امور مشخص بود که وضع اقتصادی استاد نمی توانست خیلی خوب باشد. در افکار خودم غرق بودم و با خودم می گفتم یعنی انسان می تواند اینقدر عاشق یه موضوعی باشد که در پرداختن به آن این همه هزینه کند. معمولا در این موقعیت ها من آدم صبوری هستم و منتظر میشوم که بازخوردهای بیشتری از موضوع بگیرم و کم کم این پازل را حل کنم ولی همچنان این سوال در گوشه ذهن من باقی ماند.
چند وقت از این موضوع گذشت،روزی استاد برای میز کناری خود که معمولا کودکان روی آن به تمرین می پردازند یه رویه پلاستیکی خریده بود و قیمت این خرید ذهن او را مشغول کرده بود. از من پرسید بنظرت این قیمت که پرداخت کرده ام مناسب است یا اینکه فروشنده با او گران حساب کرده است.من بیشتر از اینکه قیمت برایم سوال برانگیز بشود، خود این سوال برایم جالب شد. چگونه ممکن است کسی که برای یک خط نوشته میلیون ها تومان هزینه کرده الان پرداخت این مبلغ ذهن او را به خود مشغول کرده باشد.
یک جای کار می لنگید. انگار یک جای پازل ناقص است و تصویر درستی از آن در ذهنم شکل نمی گیرد. از طرف دیگر من هیچ وقت سوالات را مستقیم نمی پرسیدم. هنوز کنجکاو باقی مانده بودم ولی راهی برای حل این موضوع نداشتم ولی شک نداشتم بلاخره روزی این معما برایم حل خواهد شد.
روزی استاد یک چاقوی بسیار زیبا و نسبتا قدیمی را برای تراشیدن نی استفاده می کرد. در مورد چاقو از او سوال کردم و از نحوه خردیدش ازش سوال کردم. او توضیح داد که این چاقو را نخریده است و او این چاقو را با یکی از آثارش در نمایشگاهی که برگزار کرده بود تعویض کرده بود. ناگهان همانند ارشمیدس که در وان حمام مشغول حل مسئله اش بود و با خود گفت:« آهان یافتم »، من نیز با خودم گفتم آهان یافتم ولی این صدای ذهن بود و پژواکی در بیرون نداشت.
حالا فهمیدم منظور استاد چه بوده است. او آن یک خط نوشته را با یکی از آثارش تعویض کرده بود و نه اینکه آن میزان از هزینه را انجام داده باشد. نمی دانم ما انسان ها چرا دوست داریم بخش های از داستانمان را تعریف کنیم و همه داستان را نمی گویم؟ من به این موضوع پی بردم که هر صنفی و موضوعی از شبکه ای از انسان ها تشکیل شده است. شبکه ای از انسان ها که با هم رابطه خاصی ایجاد می کنن. این شبکه خود از تعداد گروه های کوچکتری تشکیل شده است. شما برای دیده شدن و مطرح شدن حتما باید به این شبکه متصل بشوید و جایگاه خود را پیدا کنید. شناخت این شبکه و ارتباط گیری با شاخه اصلی آن یکی از ضروریات موفقیت در جامعه انسانی است ولی این به معنای این نیست که انسان برای رسیدن به مهارت بالا تلاش نکند و متکی به این ارتباط گیرها باشد. موفقیت دارای دو بخش است، بخش درونی و بیرونی. هر دو این بخش ها مکمل هم هستند و عدم شناخت و بکارگیری هر کدام از آنها باعث عدم نتیجه گیری مطلوب می شود.
نوشته شده توسط: منصور آل کثیر