من با تمام جسم و جانم مطمئن بودم که با این درد دائمی سرم، با این احساس پیوستۀ خارش زیر موها و با این میز چوبی و صندلی مندرس هیچ چیز عوض نمیشود. در حقیقت همه چیز همان جایی است که همیشه بوده است. همه چیز دقیقِ دقیق همانطور است که همیشه بوده است. همینها، همین احمقها هیچ چیز را عوض نمیکند. هر روز آفتاب از همان طرف طلوع میکند. هر روز بالش من همانطور مثل همیشه کج و کوله است و قلب من مثل همیشه یخزده و منجمد است. تیزترین و بُرندهترین اشعههای خورشید هم نمیتواند آبش کند.
به طرف میز ناهار میروم. همین هفتۀ پیش بود که پایهاش خراب شد. چسبناک است و ذرات نان مانده از پریروز یکدستی پلاستیک را به ریشخند گرفته. صندلیام یک پایهاش خراب است و نباید زیاد جابه جایش کنم. البته فقط فعلا، فقط تا وقتی که درستش کنم. به مانیتور زل میزنم و از میان انبوه فولدرهای مختلف یکی را باز میکنم...
عکسهای دانشگاه است. از آن روزهایی است که باران میآمده. من طبق معمول توی هیچ کدام از عکسها نیستم. یا پشت دانشگاه مشغول سیگار کشیدن بودم. یا حوصلۀ رگبار عکسهای بی سر و ته بچهها را نداشتهام. رفتهام آن طرف حیاط پشت به سوگل و تمام آنهای دیگر حرف زدهام. چقدر در دانشگاه حرف میزدم. دانشگاه که میرفتم، همیشه مینشستم روی رواقهای کهربایی روبروی آتلیههای شهرسازی، یک نفر میآمد مینشست کنارم، گاهی نازی، گاهی نفیسه، طناز گاهی، میلاد و خیلیهای دیگر. خیلیهای دیگر که حالا روی تمام کرۀ زمین پر و پخش هستند. ازشان خبر دارم و ندارم. اصلا خبر یعنی چه؟ حالشان خوب است؟ بله. زندگیشان میچرخد؟ بله. دلشان تنگ میشود؟ دلشان؟ برای که؟ نمیدانم برای تمام آنهای دیگر که همه جای کرۀ زمین پخش هستند. برای من. برای من که حالا خیره به عکسهایشان هستم. برای من که صورتم خیسِ خیس است. خیسِ اشکهایی که برای ناکجا پایین میریزند. ذرات نان را تر میکنند و از گوشۀ پلاستیکی میز به سمت زمین رها میشوند.
فولدر عکسها را میبندم. کلی کار دارم که باید انجام دهم. ده تا مقاله باید برای این هفته بنویسم. برنامه ریختم. امروز یکی، فردا یکی دیگر، پس فردا تا آخر هفته. البته این شد هفت روز. سه روز هفته را باید دو تا بنویسم. شنبه دوشنبه، چهارشنبه یا نه یکشنبه، سه شنبه، پنج شنبه. یک جدول کشیدهام برای تمام هفته. جمعه را قرمز کردهام. تعطیل است و غمناک. شنبهها را هم هایلایت کردهام. که چه؟ کاش روزی را مشخص کنم برای اشک ریختن. با یک برنامه مشخص اشک بریزم. دقیق، درست و سرِ ساعت. سرِ ساعت شروع شوند، شر شر بریزند و وقتی هم که زمانش تمام شد. تمام شوند. گم شوند لعنتیها و تمام. در تمام این روزهای کم آبی شر شر اشکهای من بند نمیآیند.