سلام دنیا!
پیوستن من به ویرگول و آغاز نوشتنم اینجا، مصادف شده با چندی از مضطربترین روزهای زندگیم. منشأ این اضطراب برای من مشخصاً دنیای بیرونی و روزهای زندگی به خودیِ خودشون نیستن، بلکه خودمم. همیشه خودم بودم و همیشه هم خودم خواهم بود (فکر کنم!).
معمولاً میگم یکی دو سالیه که با اضطراب دست به گریبانم، اما چند روزیه که متوجه شدم این جمله لزوماً صحیح نیست. مدتیه با نگاهی به گذشته و مسیری که تا به این جای زندگی اومدم، متوجه چیزی شدم که در تمام این مدت حضوری ناخونده اما مستمر داشته، چیزی که اسم و رسم دقیقی نداشته اما بوده و هر موقعی خودش رو به شکلی متفاوت نشون داده. اگه تجربهای مشابه داشته باشی (و منظورم فشارِ مقطعی و موضعیِ زندگی نیست و چیزی عمیقتر و کَنهگونه!)، خیلی از چیزهایی که میگم، شفافتر خواهند بود و اگر هم نداشتی، شاید بتونم در نوشتههای آیندهم، تصویری برای درک بهتر خودم ازش ترسیم کنم که ممکنه به تو هم دیدی بده، هرچند قصدم از نوشتن اینجا، نوشتن از هر دَری، و ترجیحاً درهایی دیگهایه، ولی انگاری شروعِ میمون نوشتنم طور دیگهای نمیتونست باشه!
حالا ارتباط همه اینهایی که نوشتم با نیهیلیسم چیه؟ و ارتباط نیهیلیسم با نقطه شروع مطلوب زندگی چیه؟ الان میگم.
نیهیلیسم از نوعِ کیهانیش!
آلبر کامو توی کتابش «افسانه سیزیف» فرض رو بر این میگذاره که ما میدونیم همه چیز، هیچ و پوچه. حالا ببینیم که با دونستن این، چی کار میتونیم، و چی کار میخوایم بکنیم؟ چطوری میتونی از هیچی، یهچیزی، هرچیزی، برای خودت بسازی؟ «افسانه سیزیف» تا به حال اقلاً دو بار من رو از تاریکترین اعماق غم و غصه بیرون کشونده و به زندگی برگردونده، اما الان نمیخوام درباره این کتاب یا کامو صحبت کنم؛ میخوام سوار یه سفینه خیالی بشم و باهاش توی کهکشان سفر کنم تا برسم به پوچانگاری یا نیهیلیسم «کیهانی» (cosmic nihilism)!
قضیه از این قراره: من یه نقطهام توی یه مجموعه عظیم متشکل از سیاره، ستاره، کهکشان و منظومه. من یه نقطهام توی «کیهان». در مقیاس کیهانی، من هیچی نیستم. با من، بدونِ من، سیارهها میچرخن و ستارهها سوسو میکنن و منفجر میشن و متولد میشن. دنیای اطراف من، معنیِ خاصی نداره و من موجود ریزه میزهایَم که در مقیاسِ کیهانی، فقط چند صباحی اینجا هستم و قبل از اینکه چیز خاصی دستگیرم بشه هم میرم. پوچی اینجاست که متولد میشه.
اما نیهیلیست یا پوچانگارِ سوار بر سفینهی خیالِ دور دور کُنان در کهکشان، این پوچی رو در آغوش میکشه. چرا؟ چون اون موجودِ ریزهمیزهای که میآد و میره بدون اینکه بفهمه چرا و چگونه، با نگاه کردن به بیرون پنجره سفینه چیزی رو میفهمه: تمامِ افکار توی سرش در این لحظه، نگرانیها، ترسها، ناامنیها، حس شرم، درد، رنج، گُمگشتگی و ناآرومی، همه اینها نقاط ریز از موجودی میکروسکوپیاند که در یکی از سیارههای منظومه شمسی، کهکشان راه شیری، چند روزی مهمان شده. عمر این موجود میکروسکوپی، شاید حد فاصل یک نصفه کش و قوس صبحگاهیِ یک روزِ کهکشان راه شیری باشه.
پس تمامِ افکاری که مثل خوره به جونش میاُفتن، فلان کار که کرده یا نکرده، تصمیمی که گرفته یا نگرفته، درست یا اشتباه، فردای کیهانی دیگه وجود خارجی ندارن! (هرچند اینکه همین حالا هم اینها «وجود خارجی» دارن یا نه، قابل بحثه)برای اونی که اوج اضطراب، به معنای پلیبَک تمامی کارهای کرده و نکرده و حرفهای زده و نزده و آیا در آینده زده خواهد شده و نشده است، عدم وجود فردای کیهانی، بهشت برینه!
نیهلیسم با بار الکتریکی مثبت!
عنوان این مطلب شلم شوربا رو گذاشتم «نیهیلیسم بهعنوان نقطه شروع زندگی مطلوب» به یک دلیل اصلی و دو دلیل فرعی. دلیل اصلی اینه که اضطراب، خصوصاً وقتی که بالا بزنه، فلج کننده زندگیه و به هرگونه ریسمان الهی و غیرالهی چنگ خواهی زد تا راهی برای ادامه زندگی عادی پیدا کنی. نیهیلیسم نوعی ریسمانِ باکیفیته که تا به حال چندین بار منجی من بوده. اما الان یه سؤال اساسیتر دارم: آیا نیهیلیسم میتونه برای من، نقطه شروع یه زندگی مطلوب باشه؟
بگذارید این سؤال رو یک پاراگراف دیگه کِش بدم: یکی از مشکلات من (و گمونم خیلیهای دیگه) اینه که انسانِ گرفتارِ اضطراب بارها فکر میکنه این دفعه راهش رو پیدا کرده و بارها هم به بنبست میخوره و باید دوباره از خونه اول شروع کنه. این شروع کردنِ دوباره از خونه اول بعد از این همه تلاش و دست و پا زدن، خودش عامل تشدید این حسه. پس گمونم فکرِ من موقع طرح این سؤال این بود که آیا نیهیلیسم میتونه از این سقوط مکرر جلوگیری کنه؟ به دو دلیل فرعیِ (البته بازم هم اصلی):
اینجاست که نیهیلیسم دریچهای میشه به یه دنیای تازه، یه دنیای رنگی و پر از رهایی که قبلش نمیدونستی میتونست وجود داشته باشه. یه کلیدواژه جالب دیگه اینجا، Optimistic Nihilism یا نیهیلیسم خوشبینانه (!) / مثبتنگرانه ست که ترکیبی از همین دو عامل فرعی بالاست. تو گذرا و کوچیکی، پس میتونی رها و شاد باشی! تو زورت به این کیهانِ بیپدرمادر نمیرسه (و نخواهد رسید)، پس وقت صرف کردن برای فکر و نگرانی درباره بعضی چیزها، از خود پوچیِ وجودی پوچ تره.
به خدا!
حالا تنها کاری که باقی میمونه، اینه که اینها رو یادم بمونه و با خوردن میوه ممنوعه تعلق به زندگیِ موهومِ غیرواقعی و غل و زنجیرهای پوشالی، خودم رو از این بهشت برین بیرون نندازم! اصولاً سختترین قسمت ماجرا هم همینجاست. اینکه وقتی از سفینه پیاده شدی، همچنان اون چیزی که دیدی رو توی خاطرت نگه داری...
یه کار دیگه هم میمونه البته.
اینکه بازم بنویسم.