almasi.aa1989
almasi.aa1989
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

بیکار


معلم از دانش آموز پرسید:« شغل پدرت چیه؟»

دانش آموز با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:« بیکاره»

معلم دستش را زیر چانه او گذاشت و سرش را به آرامی بالا آورد. لب های دانش آموز معصومانه از درد بغض می لرزید.

معلم با چهره مغموم پرسید:« چند وقته؟»

دانش آموز با کف دستش، اشک  روی گونه هایش را پاک کرد و گفت:« از عید »

سد چشمان معلم از تلنبار غصه هایش شکست و با اشک هایی که دشت گونه هایش را غرق کرده بود، پرسید: «قبلا کارش چی بود؟»

دانش آموز که مبهوت اشک های معلم شده بود با چند لحظه تاخیر جواب داد:«تو کارگاه تولید کفش کار می کرد ولی  کارگاهشون ور شکست شد»….. بابام میگه:«مردم کفش ایرانی نمی خرن»

معلم که چشمانش همچون وصله هایی از جنس سرزنش به کفش هایش میخکوب شده بود گفت:«منو ببخش!»

حمایت از کالای ایرانیبیکاریپدرادبیاتنویسندگی
سپاس پروردگارم را که نویسنده ی زندگیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید