معلم از دانش آموز پرسید:« شغل پدرت چیه؟»
دانش آموز با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:« بیکاره»
معلم دستش را زیر چانه او گذاشت و سرش را به آرامی بالا آورد. لب های دانش آموز معصومانه از درد بغض می لرزید.
معلم با چهره مغموم پرسید:« چند وقته؟»
دانش آموز با کف دستش، اشک روی گونه هایش را پاک کرد و گفت:« از عید »
سد چشمان معلم از تلنبار غصه هایش شکست و با اشک هایی که دشت گونه هایش را غرق کرده بود، پرسید: «قبلا کارش چی بود؟»
دانش آموز که مبهوت اشک های معلم شده بود با چند لحظه تاخیر جواب داد:«تو کارگاه تولید کفش کار می کرد ولی کارگاهشون ور شکست شد»….. بابام میگه:«مردم کفش ایرانی نمی خرن»
معلم که چشمانش همچون وصله هایی از جنس سرزنش به کفش هایش میخکوب شده بود گفت:«منو ببخش!»