almasi.aa1989
almasi.aa1989
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

طیف عشق

من با بقیه مگس ها سه تا فرق بزرگ دارم؛ اولین فرقم، جاییِ که متولد شدم. " پیله کرم ابریشم "

_از نمک تغذیه می کنم و تفاوت اصلیم در غروب خورشید خلاصه میشه.

آرزوم این بوده که برای مدت خیلی کم هم که شده، زندگی آدم ها رو درک کنم؛ البته  این ها رو  روی دیوار پیله ای که ازش بیرون اومدم، نوشته بودن. بگذریم خیلی وقت ندارم خورشید می خواد غروب  کنه...

با بال های زیبایی که تمام طیف رنگها را داره در حال پرواز بر فراز مزرعه سبز و دلنشین ام. صدای آواز خواندن مرد جوونی که رو چمن زار به تماشای گاو هایی که مشغول علف خوردن بودند، توجه منو به خودش جلب کرد.

آروم، آروم به سمتش پرواز کردم و روی شونش، نشستم.

پیرمردی با مو های جو گندمی و قد بلند که کلاه لبه دار تو دستش بود،بهش نزدیک شد و  کنارش ایستاد. مرد جوون رو به پیرمرد کرد و غمگین گفت: منتظرم تا غروب خورشید رو ببینم. دلم خیلی گرفته...

پیرمرد به خورشید که در حال غروب کردن بود، خیره شد و با لبخندی غم انگیز گفت: هر وقت که چشمم به ماه می افته یاد جمله دوست دوران جوونیم می افتم که می گفت:" زمین یه تیکه بغضِ، بغضِ عشقِ پنهانیِ خورشید به ماه." بعد بی اختیار اشک می ریزم و از ناراحتی سرمو پایین میندازم.

آسمون کم کم سرخ شده بود. از روی شونه ی مرد جوون پرواز کردم و روی حصار چوبی دور مزرعه نشستم؛ می خواستم چشم های هر دوشون رو ببینم. چشم های پیرمرد خیس شده بود و مرد جوون معصومانه به پیرمرد نگاه می کرد. مرد جوان بلند شد و دست چپشو با فاصله کمی از من  روی حصار گذاشت و رو به خورشید به پیرمردگفت:" بالاخره داره میره، چه قدر موقع رفتن خاص تره! ".

مرد جوون که جلوتر از پیرمرد پشت به او، ایستاده بود،ادامه داد:" میشه ازت خواهش کنم در مورد دوران جوونیت و عشق هایی که تجربه کردی، بیشتر برام بگی؟ البته که مطمئنم خیلی ها عاشقت شدن چون وقتی الان انقدر خوب و جذابی پس وقتی جوون بودی خیلی جذاب تر بودی. "

سکوت شد. مرد جوون مکث کوتاهی کرد و با غصه ای که از صداش پیدا بود، گفت:" اما نمی دونم تا حالا کسی عاشق من شده؟...عوضش من خیلی عاشق شدم و هیچ وقتم موفق نبودم."

مرد جوون به قدری محو غروب خورشید شده بود و حرف میزد که متوجه رفتن پیرمرد نشده بود. بعد از اینکه جوابی از پیرمرد نشنید، سرش رو برگردوند و فقط کلاه پیرمرد که روی زمین افتاده بود را دید با خنده به خودش گفت:" پس این همه مدت داشتم با خودم حرف میزدم!".  بعد خم شد،کلاه پیرمرد را برداشت و به سمت کلبه به راه افتاد.

با رفتن هر دوی آنها، خورشید هم غروب کرد. رنگ سرخ آتشی روی بال هام جای تمام رنگ ها رو گرفت. ناگهان بدنم به شدت داغ کرد تا اینکه بال هام شروع به سوختن کردن. این انتخاب من بود. اما ای کاش می تونستم چهره ماه رو ببینم شاید این جوری مفهوم جمله ی " زمین یه بغضِ، بغضِ عشق پنهونیِ خورشیده به ماه " رو می فهمیدم...

پایان



درامداستان کوتاهنویسندگیداستان خیالی
سپاس پروردگارم را که نویسنده ی زندگیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید