almasi.aa1989
almasi.aa1989
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

مرجان


پیرمرد روی صندلی گهواره‌ای نشسته بود و به رمانی که زن برایش می‌خواند گوش می‌کرد. در سایه روشن اتاق، گربه‌ی خال خالی‌ِ سیاه و سفید، کنار پایه های گرامافون دراز کشیده بود و چرت می‌زد..

باد ملایم پرده‌ی تمام قد حریر را به حرکت در آورده بود. وقتی زن فصل اول رمان را تمام کرد پیرمرد به حیاط خیره شده بود. زن در حالی که عینک را از صورتش برمی‌داشت، از پیرمرد پرسید: «می خواین بریم حیاط؟… درخت‌ها شکوفه زدن»

پیرمرد با تاخیر گفت: «شکوفه!» و بعد گفت: «ساعت چنده؟»

زن به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: « یک ربع به ۱۱» و بعد کتاب را ورق زد و پرسید: « دوست دارین ادامه شو بخونم؟»

پیرمرد دوباره پرسید: «ساعت چنده؟»

زن گفت: «یک ربع به ۱۱»

پیرمرد به آرامی از روی صندلی بلند شد و کنار پنجره ایستاد. در حالی که پنجره را می‌بست گفت: «اینجا کجاست؟»

زن از روی مبل جا به جا شد و با لحنی مهربان گفت: «اینجا خونه‌ی شماست» و با شنیدن صدای سوت کتری کتاب را بست و به آشپزخانه رفت. شعله اجاق گاز را خاموش کرد. دو فنجان و بشقاب از قفسه‌ی ظرف‌ها برداشت و روی میز گذاشت.

مشغول آماده کردن چای بود که زنگِ در به صدا در آمد. چای کیسه‌ای را داخل فنجان انداخت و به حیاط رفت.

از کنار پیچک‌های سبز با گل‌های بنفش و درخت‌های میوه که شکوفه کرده بودند، عبور کرد و به درِ آهنیِ بزرگی رسید. در را باز کرد. دختر جوان و زیبارویی مقابل در ایستاده بود. زن گفت: «بفرمایید؟»

دختر جوان دستپاچه گفت: « سلام... ببخشید آقای سعادت هستن؟»

زن: شما!؟

دختر جوان: من مرجانم. یه شاگرد قدیمی .…… ببخشید شما از بستگانشون هستید؟

زن: نه، من پرستارم

مرجان مضطربانه پرسید: استاد حالش خوبه؟!

پرستار: بله، فقط یه خورده کسالت دارن

مرجان: می تونم بیام تو؟

پرستار با بی میلی کنار رفت و مرجان وارد شد. سر و صدای پرنده‌ها که از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می پریدند، در فضای حیاط پیچیده بود. مرجان در حالی که کنار پرستار به طرف ساختمان دو طبقه‌ی نمای آجری که با رنگ سفید نقاشی شده بود پیش می‌رفت گفت: «طبقه اول کارگاه نقاشی بود. راستی استاد هنوز نقاشی درس میده؟»

پرستار گفت: شما چند وقته آقای سعادت رو ندیدین؟!

مرجان:راستش، دقیقا ۱ سال و ۲ ماه و ۶ روز

پرستار دستش را روی شانه‌ی مرجان گذاشت و گفت: متاسفانه..... چند وقته که آقای سعادت دچار آلزایمر شده.

چهره ی مرجان از شنیدن این خبر ناگهان آشفته شد. در حالی که زانو هایش خم شده بود و دستش را روی تنه درخت گذاشته بود، با صدای گرفته گفت: «نه، این امکان نداره»

پرستار زیر شانه ی مرجان را گرفت و او را نگه داشت. مرجان گریه می‌کرد و به خودش می گفت: لعنت به من… بیخود نبود که خوابشو می‌دیدم...آخه چرا باید این طور شه...

پرستار دسته گل را از روی زمین برداشت و وقتی آن را به مرجان می داد به او گفت: «خواهش می کنم خودت رو کنترل کن؛ تو که نمی خوای حالش رو بدتر کنی؟هان؟»

مرجان در حالی که با دستمال اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «قول میدم فقط این دسته گل رو بهش بدم و هیچ حرفی نزنم.»

در اتاق، آقای سعادت روبروی تابلوی نقاشی که تصویر یک دختر جوان در آغوش مردی با چشم‌های آبی روی آن نقاشی شده بود را به نظاره ایستاده بود.

درِ ورودی باز شد. پرستار به همراه مرجان وارد شدند. مرجان با قدم های آهسته و آرام به آقای سعادت نزدیک شد و سمت راست او ایستاد. به او خیره شد و اندکی بعد سلام کرد.

آقای سعادت متوجه شد و سلام او را جواب داد اما دوباره به تابلو خیره شد. مرجان به او نزدیکتر شد و دسته ی گل رز قرمز را به سمتش دراز کرد و گفت: استاد منم مرجان

آقای سعادت یک قدم عقب رفت. قطره های اشک از روی گونه‌های برجسته مرجان سرازیر شدند. پرستار نزدیک آنها شد و دسته گل را از مرجان گرفت و در حالی که آن را داخل گلدان می‌گذاشت گفت: تو این خونه کلی تابلوی نقاشی هست اما آقای سعادت بیش از همه به این تابلو علاقه دارن. همین طور نیست آقای سعادت؟

مرجان به تابلو نزدیکتر شد و هیجان زده گفت: این تابلو نقاشی منه؛ پس منو به خاطر دارین استاد!؟ درسته؟

آقای سعادت که مضطرب به نظر می‌رسید به پرستار گفت: ببخشید …. من این خانم رو نمی شناسم!

پرستار دست مرجان را محکم گرفت و زیر لب گفت: خانم اصرار نکنید که شما رو به خاطر بیاره.

مرجان دست پرستار را پس زد و روبروی آقای سعادت با فاصله ی بسیار اندکی ایستاد. به چشم های او خیره شد و گفت: «استاد منم مرجان دختری که عاشقت بود ولی ترسید که به عاشقه، ترسید بگه عاشق مردی شده که هم سن پدرشه» و بعد به تابلو اشاره کرد و گفت: نقاشی حکایت عشق من به شماست. تو نقاشی بغلتون کردم چون تو واقعیت نمی شد؛ این تابلو رو براتون فرستادم تا متوجه بشید که عاشقتونم. بدون خداحافظی رفتم تا شاید دنبالم بگردین ولی هیچ وقت سراغمو نگرفتید. استاد منو یادت بیار منم مرجان، مرجان لطفی.

پرستار دیگر مخالفتی نمی‌کرد و به اعتراف‌های عاشقانه مرجان گوش سپرده بود . نور ملایم خورشید به داخل می‌تابید و چشم‌های آبی آقای سعادت ، بی حرکت به مرجان خیره شده بودند.

صدای به هم خوردن درِ حیاط ، فضای عاشقانه‌ی اتاق را بر هم زد. پرستار از پنجره بیرون را نگاه کرد و مضطربانه به مرجان گفت: خانم زود باشید برید.

مرجان: چرا؟!

پرستار: خواهر آقای سعادت اومدن. خواهش می کنم زودتر از اینجا برید.

مرجان یک دسته‌ی موی سیاه و لختش را که روی صورتش افتاده بود، زیر روسری گذاشت و در حالی که انگشتان دست آقای سعادت را برای لحظه‌ای بسیار کوتاه لمس می‌کرد گفت: «خداحافظ، خداحافظ استاد » و بعد از اتاق خارج شد.

پرستار با عجله به دنبال او وارد حیاط شد. مرجان به سرعت از مقابل پیرزن رد شد. پرستار به محض اینکه پیرزن را دید با خوشحالی گفت: سلام خانم خیلی خوش آمدین!

پیرزن به مرجان که درِ حیاط را پشت سرش می‌بست اشاره کرد و پرسید: این دختر کی بود؟

پرستار: از شاگردای قدیمی آقای سعادت بود

پیرزن: من نگفته بودم غریبه ها رو راه نده؟!

پرستار: ببخشید خانم ولی برای آقا گل آورده بود. دلم براش سوخت، خیلی گریه می کرد.

پیرزن: وا!!! ...حالا اسمش چی بود؟

پرستار:... فکر کنم، مرجان

پیرزن تعجب زده گفت: مرجان!!!

پرستار در حالی که چمدان قهوه‌ای چرمی را از روی سنگ فرش حیاط برمی‌داشت گفت: « شما می‌شناختینش؟»

پیرزن گره‌ی روسری‌اش را باز کرد و گفت: آره، قبلا یه چیزایی در موردش شنیده بودم. روزی که داداش تصمیم داشت بره سراغش من باهاش مخالفت کردم؛ اما حالا نمی دونم آیا کار درستی کردم یا نه؟... تو چی فکر می کنی؟

پرستار: خانم داره بارون میاد؛ بهتره بریم تو

قطره های درشت باران شروع به باریدن کرده بود. پرستار چمدان را برداشته بود به طرف خانه می‌دوید. اما پیرزن زیر باران ایستاده بود و به آقای سعادت که از پشت پنجره به او خیره شده بود، نگاه می‌کرد.

پایان

نویسندگیداستان کوتاهآلزایمرعشق
سپاس پروردگارم را که نویسنده ی زندگیست.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید