علی
علی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد

ساعت ۲:۴۰ بامداد شنبه ۸ مهر. تو خونه مهدی پشت اون میزه که بغل یخچاله نشستم. همون میزی که بالاش تابلو نصب شده. شرق تهرانیم. همه چراغا خاموشه و توی هندزفری آهنگ قربانی پخش میشه. مهدی خوابیده. این روزها از بس میره باشگاه بدنش درد میکنه. چند دقیقه‌ای ماساژش دادم تا خوابش رفت. همش میگه بذار به پول برسیم میفرستمت بری ماساژ حرفه‌ای یادبگیری.

جمعه دوست‌داشتنی‌ای داشتم. ۷ صبح ترک موتور مهدی نشستم و واسه فیلم‌‌برداری رفتیم پیش دکتر محمدی. پیج اینستاگرامشون رو آوردیم بالا و داریم ازش واسه پیج اینستای خودمون کمک میگیریم. شب قبل ساعت ۳:۳۰ خوابم رفته بود و ۷ صبح برگشتیم خونه. برگشتنی نون‌بربری خریدیم. من دیوونه املت‌های مهدیم. لامصب خیلی خوب درست میکنه. وقتی میخوایم بخوریم سس گلوری رو یه جوری میریزه کنار ماهیتابه و با املت همش میزنه که همین الان که دارم بهش فکر می‌کنم دهنم آب افتاده. خونه اجاره‌ای مهدی کلا ۴۰ متره ولی لذت املت‌های مهدی با نون‌بربری رو به هیچی نمیدم. بعد غذا هم مشغول تدوین استوری‌ها شدم و وقتی تموم شد ۳ساعتی خوابیدم. کارها به نظر داره روی روال میفته. البته این ماه کلا ۵۰۰هزار تومن به من رسید :) ولی خب به نظر میرسه آينده خوبی در انتظاره. مهدی حق برادری داره گردنم. همین کاری که داره راه میندازه اجازه میده که بتونم واسه آینده برنامه‌ریزی داشته باشم. توی به هم‌ریختگی‌های ماه خرداد هم مهدی منو جمع‌وجور کرد...

کارها رو که رسوندم مشغول خوندن آناتومی شدم. این‌ترم آناتومی بلوک تنفس داریم. چند صفحه‌ای خوندم و توی جزوه با نقاشی، چیزهای جالبش رو نوشتم. راستی میدونستید که چرا به برآمدگی جلوی گردن مردها میگن سیب آدم؟ اشاره به داستان آدم و حوا داره و میگن سیبی که حوا به آدم داده توی گلوش گیر کرده :)

آخرشب هم جمع ساعت‌های کاری رو واسه دکترمحمدی فرستادیم تا حقوقمون رو بده.

خدا سال گذشته یه هدیه رو وارد زندگیم کرد که من قدرش ندونستم. دوهفته‌ای هست که در تلاشم تا بگم خدایا غلط‌کردم. اون هدیه رو به من برگردون. خدایا یه جوری اجازه بده که بشه. قول میدم قدرش رو بدونم. خودت راست و ریست کن که آرامش زندگی رو به دست بیارم. راستش سر اعتقادات سیاسی با هم اختلاف داریم. دیروز پیام‌ خداحافظی داد که نمیشه این فاصله رو پرکرد. خداحافظی کردیم. عصری وقتی تو راه خونه مهدی بودم به رسم خاطره‌سازی، یه سیگار دوهزارتومنی گرفتم و با فندک همونجا روشنش کردم. سعی کردم اون غم ته گلو رو التیام بدم. ولی دیشب خودش دوباره پیام داد. بهش گفتم کنارش آرامش دارم. بهم گفت بودنت یه درده نبودنت یه درد دیگه. خدایا من تو رو دور و بر این دختر حس کردم. وقتی داشتم تو دانشگاه راه میرفتم دیدم که دستاشو گرفته بودی و قدم‌به‌قدم باهاش پیش میرفتی. دیدم که نور شده بودی و توی تار و پود لباسش پیچ میخوردی. خدایا من یه بار دیگه بعد مواجه شدن با این آدم بهت ایمان آوردم. بهش که فکر میکنم حالم خوبه. تنش ندارم. دلم آرومه. یه نسیم خنک میپیچه توی گوشه‌های تاریک ذهنم. خودت صلاح رو رقم بزن ... خدایا من اگر به سمتش رفتم چون منو داره به تو میرسونه. خودت راه رو نشون بده ... خودت فرمون مسیر رو بگیر دستت که پیش بره.

خدایا دوستت دارم...

ساعت ۳ صبح شد. باید ساعت ۶:۳۰ بلند بشم که با مترو خودم رو به کلاس ۸ صبح برسونم.

خونه مهدیساعت ۳۰
مسیر تحصیلی من از شریف شروع شد و این روزها مسیرم به دانشکده پزشکی خورده. اینجا تجربه‌هامو می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید