نه پای در بند باور و نه به گمان در راه یقین،نه در طنز فهمیده ها خندان و نه در اشک نفهمیده ها غرق و گریان و بدان شاد که در نقشِ هر هنر جهانی پر از نگار و راستی می بینم و در جام مستی صورتِ بی شکل یار میبینم،و در برداشت روحم بی پرده و شرم خودم را احساس میکنم.
من از دایره لغات و اعداد جدا،از قانون و اثبات شده ها دور - و در نزدیک ترین حالت به خودم در صحبتم،مرا هیچکس جز خودم نمیشنود و هیچ چشمی چشمانم را نمیبیند و هیچ تنی تنم را لمس نمیکند.
من از فهمیده ها و از آنچه که نفهمیدم فراری ام،دنبال آن نیستم که در گمان خود به یقین بیافتم یا در گمان و گفته دیگران به اعتقادی راسخ دست یابم،من دست های خودم را از زیرو و رو و آنچه چرک و پاکیست شسته ام و در دریای نادانی ام مانند جسمی بی جان شناورم،آری من گمانی بی یقینم که انگار در واژه ها سرگردان به دنبال هیچ پرسه میزند،مثل آنکه وجودش را به توهمی هزار گره بسته اند و در کورترین قسمت این گره ها دنبال آزادی میگردد،مگر این آسمان ریسمان در هم رفته بی درو پیکر کجایش نشانی مقصد را در خود دارد بگو همان جا دقیقا همان جا جان میدهیم،من که هر چه با چشمان ناقصم دیدم نقص بود و در هر نقص هزاران عیب،در نوشتههایم تضاد دیدم چون در هستی ام آن را میبینم،اما نمی دانم دقیقا نمیدامم این تضاد ها چطور در کنار هم بی مشکل به موافقت رسیدند.
من که جادوگری بودم و تو فرشته،ما که هر دو یک تضاد بودیم چطور به تکمیل یکدیگر بر دهانمان بوسه نهادیم و از از میان معنا عبور کردیم و در پوچی و خلأ به نفس افتادیم،من که میدانستم فردا روز تو میروی،و تو هم البته که میدانستی،ولی به یک باور یکدیگر را به آغوش کشیدیم و اما دروغ متولد شد،اندیشه شد و اندیشه ریشه و برگ دواند و از میوه اش شیاطین خوردند و باور حاکم شد،اما در انتها چون فهمیدم فریبی بود آنهم از چند رو،به شک افتادم و شک مرا به نادانی ام برد،و من پیروز شکست خورده این میدان شدم.
قبل آن گاهی به گمان و گاه به یقین و یک بار به سخن و هر بار به سکوت لب گشودم و از خودم واژه به واژه معنا بیرون ریختم،و در هرجا فکری در سرم کاشتم و چنگ به رشته های پوسیده اش زدم و خودم را محکم گرفتم و نخ به نخ بر رشته های پوسیده طنابم افزودم،گذشت و اما میدانستم که روزی سقوط میکنم و از من جز خودم هیچ نمیماند.
پس همه آن رشته ها را دور انداختم و در هوای باز نادانی را کاشتم،و فریاد زدم و از اندوهم باران بارید، رشد کرد و جنگل شد و در فضای سبزش قدم زدم و به هیچ فکر نکردم و از میان نادانی ها همه اش را نفس کشیدم،دیگر نمی اندیشیدم زیرا که هیچ یک از درختان را نمیدانستم،بعد آن من فقط خودم را احساس میکردم.
آماـבرا !