سلول به سلول در زندان تنم دنبال خودم میگردم و واحد به واحد تیکه های خودم را کنار هم میچینم،و هر بار که احساس گرما میکنم آغوش خودم را پناه پختگی فردایم میکنم،تمام من در من حضور دارد آن را احساس میکنم اما همه آن را گم کرده ام - کِی و کجا؟! نمی دانم
من به تکمیل خودم همه شهر را گشتم و تا کامل شدن همه راه را پیمودم،فهمیدم یگانه علتِ این گمگشتگی،شکستگی من است آری من خورده هایم را گم کرده ام
من از میان ترس و غم و اندوه عبور کردم،اضطراب را احساس و فریاد را زیر لب زمزمه کردم - در سکوت سقوط و در شلوغی ذهنم واژه ها را لمس کردم و درد را با خودم به اسارت بردم
آنگاه که هنگام غروب شد آشفتگی جهان را درک کردم و به وقت طلوع به چشمانم خواب نشست هر روز مینشستم و این خود ناقصم را تماشا میکردم و به پرده و نهان وجودم چنگ میزدم و سوال به سوال بر دفتر مشکلاتم افزوده میشد انگار تا بوده همین بوده و بعد آن هم قرار است جور دیگر نباشد،قرار است در خودم بمانم و در مرداب نا امیدی ام بیشتر و بیشتر فرو روم تا آنجا که دیگر چشم هایم نبینند
اما من این را نمیخواستم و میدانستم که این من خورد شده هرگز آن من زیبا نخواهد بود
یک روز با خودم احساس کردم که شاید تنها هدف از خلقت خلق کردن باشد و آنگاه فهمیدم که باید خالق باشم - اما خالق چه؟! هنر یا یک تابلوی نقاشی شاید هم نوشته هایم یا آوایی دلنشین
بگذارید تا یادم نرفته جواب را همینجا بنویسم ،من میخواهم خالق خودم باشم پس برای من سوال آن بود و جواب اینجا درست در درونم حضور داشت
جایی که متن با احساس و درونم می آمیزد جایی که خشم و اندوه و خواستن دلیل روانی واژه هایم میشود،همان جایی که بی تفکر و بی تعلل و به نهایتِ بداهت کلمه به کلمه این درد عمیق را پشت هم میچینم و از آن معنایی پر از من بیرون میزند
فردا شاید روز تغییر باشد اما هرچه که هست اکنون هم روز من است،من آن را روشن رنگ میزنم و نقش آن را با سادگی می آمیزم و سپس تمام وجودم را به خدمت خودم به کار میگیرم باشد آن روز که آمد در آخرین روز زندگی ام همان شخصی من را ببیند که میتوانستم باشم و من قرینه بی تفاوت به آن باشم آری من میخواهم یگانه علتِ تکمیل خود باشم.
آماـבرا !