امین نوبهار
امین نوبهار
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

عاشقانه‌ترین جای شهر کجاست؟

استاد یک‌طرفِ خورجینِ بافته‌ی روی دستش را به طرف نفر کناری گرفت. نفر کناری، دست کرد توی جیب خورجین و کاغذی درآورد، رو کرد به من و خواند:‌ «به نظرت عاشقانه‌ترین جای شهر کجاست؟»

باید همه‌مان جواب می‌دادیم. هرکدام به یک سوال غافل‌گیرکننده و من یکی از ۳۰ نفر دانشجویی بودم که باید بعد از معرفی خودم پاسخ کوتاهی می‌دادم. پاسخی که شاید معرف من باشد به این کلاس و برای همین کمی احتیاط لازم دارد.

چند نفر قبل‌تر یک سوال افتاده بود به یکی دیگر از بچه‌ها که «امن‌ترین جای شهر کجاست؟». اگر این سوال به من افتاده بود می‌دانستم باید چه بگویم. بارها بهش فکر کرده بودم و چیز عجیبی نبود. حتی به تهران و غیرتهران ربط نداشت. از نظر من هر شهر برای هر آدمی یک جای امن دارد. جایی که آدم می‌تواند با دل آرام به خواب عمیق برود و شک نکند به این‌که مبادا در دنیای اطرافم کسی بلایی سرم بیاورد. جایی که دیگر سرپرست خودت یا دیگری نیستی و کسی دیگر مواظب تو است.


مامان –که این روزها بیش از همیشه دلتنگش می‌شوم- می‌گوید وقتی من را به دنیا می‌آورد تا مدت‌ها نمی‌توانسته در خانه‌اش آرام بخوابد. باید مدام مرا –با آن ابعاد کوچک- می‌پاییده و تر و خشک می‌کرده. لابد شب‌های زیادی در تاریکی آن اتاق توی تالار خانه‌ی باباجی بیدار شده و وقتی من و دیگر اعضای خانه در خواب عمیق بوده‌ایم، نگاهم کرده ببیند تنم از نفس‌کشیدن بالا و پایین می‌شود یا نه. با این وجود امن‌ترین جای خانه برای او در آن روزها نه در خانه‌ی شوهر، که خانه‌ی پدری‌اش بوده است. می‌گوید وقتی برمی‌گشته خانه‌ی بی‌بی، اویی که نیم‌ساعت به نیم‌ساعت بیدار می‌شده، به چنان خواب عمیقی فرو می‌رفته که هفت‌پریان به خوابش می‌آمده‌اند. چرا؟ چون آن‌جا برای او امن‌ترین جای شهر بوده. جایی که دیگر نَه یک مادر، که دختر کوچک خانه بوده و دلش آرام که مادر و خواهرهای بزرگتر حواسشان به کودکش هست.

یا مگر همین من نبودم که وقتی از شهر پا گذاشتم بیرون، هیچ‌وقت به خواب عمیق نمی‌رفتم؟ همین من! که این‌قدر عمیق می‌خوابم و به قول مامان، بی‌خیال! تمام مدتی که در اهواز زندگی می‌کردم، به خواب عمیق نمی‌رفتم. توان این را داشتم که همیشه بیدار شوم و کاری بکنم و با کسی حرف بزنم. فرق نداشت در کدام خوابگاه باشم یا در کدام اتاق. سربازی بودم در میدان رزم که باید هرآن هوشیاری‌اش را وایابد. تمام اهواز برایم این‌طور بود جز یک‌جا. اتاق سعید. وقتی می‌رفتم به خوابگاهش، با این‌که غیرقانونی رفت و آمد می‌کردم و اگر می‌دانستند حتما گیر می‌دادند که «حق نداری شب این‌جا بمانی» ولی باز خیالم گرمِ سعید بود و در پناهش به خواب عمیق می‌رفتم. برای همین بود که وقتی فارغ‌التحصیل شد، من فقط نگران آن آرامشی بودم که در اتاق او به دست می‌آمد. سال‌ها گذشت تا دوباره این آرامش را جاهای دیگری از اهواز پیدا کردم. اول در اتاق دکتر جزایری، که حکم مادرم را داشت در آن شهر و نگاهش که می‌کردم، آرام می‌گرفتم و آشوبم، ساکن می‌شد. و بعد در خانه‌ی عباس؛ رفیقِ همیشه‌ی آن سال‌ها. بی‌شک، بودن در اتاقش طعم امنیت را داشت؛ با این خیال که پدر و مادری دنیادیده و مهربان، افسارِ زندگی در این خانه را در دست دارند و لازم نیست تو نگران چیزی باشی.

فکر که می‌کنم امنیت خاطرم در هر کدام از شهرها و خانه‌ها و اتاق‌هایی که بوده‌ام، با هم فرق داشته است. در هر شهر جای امنی داشته‌ام که پس از روزها پیدایش کرده‌ام و این هم آرامش است و هم آشوب. آشوب از آن بابت که هی می‌ترسی نکند از دست بدهیش.

هم‌کلاسی، دستش را از خورجین در آورد، کاغذ را باز کرد و پرسید «به نظرت عاشقانه‌ترین جای شهر کجاست؟» و من به باید به این سوال جواب می‌دادم. خیلی جاها از نظرم گذشت. با خودم فکر کردم کاش آن یکی سوال را جواب می‌دادم؛ «امن‌ترین جا؟» و در پاسخ مثلا می‌گفتم خانه‌ی مینا که با این‌که ندیده‌امش، گره‌گشای تامِ زندگی‌ام است. یا خانه‌ی پوریا و زهرا که آن روز وقتی آن‌طور از بیماری به‌هم‌ریخته بودم و هیچ نقطه‌ی اتکایی پیدا نمی‌کردم و نای ایستادن نداشتم،‌ تیمارم کرد و سرِ‌پایم کرد. اما به عاشقانه‌ترین جای شهر هرگز فکر نکرده بودم. برای پاسخ به این سوال، زمان بیشتری لازم بود.

فرصت کم بود و نگاه‌ها به سمتم. بی‌گدار گفتم: «محوطه‌ی وزارت خارجه»

پاسخ زیرکانه‌ای به نظر می‌رسید. آن‌جا واقعا برای من و دیگر دانشجوها حکم جای عاشقانه را دارد. با آن درخت‌های بلند و دیوارهای بلند و پنجره‌های بلند و پرده‌های سفید. با آن کافه‌ای که کوکوسبزی می‌آورد برایت و موسیقی‌ای که می‌خواهی را می‌گذارد. با آن سکوتی که وسط تهران، ناگهان می‌سازد.

گفتم «محوطه‌ي وزارت خارجه» ولی پاسخ درست این نبود. ساعتی بعد که فکر کردم، پاسخ بهتری پیدا شد. عجیب بود که همان‌لحظه به ذهنم نرسید. معلوم است دیگر. عاشقانه‌ترین جای شهر، آن‌جا است که معشوق باشد. چه فرق می‌کند کجا؟ در یک رستوران فرانسوی، روی صندلی کنار یک پل یا در اتاقی کوچک و تاریک، در شهری چند کیلومتر آن‌سوتر. بی‌شک عاشقانه‌ترین جا، همان‌جا است.



- در متن‌باز بخوانید -

عاشقانهشهرامین نوبهارامنیت خاطرمعشوق
راوی | درگیر جامعه و رسانه | زندگی در گذر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید