کلیشه را دوست ندارم. از تکرار بدم میآید. کل زندگیام هر چند با ترس، سعی کردم از الگوهای معمول و پذیرفتهشده فاصله بگیرم و چند قدم آن طرفتر را ببینم. خوشایند یا دردناک بودن نتایج این نگاه را نمیدانم، هنوز جوانم و خام و حسهایم هم مثل خودم دمدمی، اما چیزی که میدانم این است که همیشه امنیت تکرار و دایره راحت و مطمئن الگوهای معمول را با هیجان و منظرههای بکر آن سوی دشت عادت تاخت زدهام.
بهار اما استثناست. هر سال میآید و هیچ سالی نیست که از تکرار ناگزیر این دایره نامتقارن دور خورشید زده شوم. سبزِ کم رنگ و لباسهای سنگین که کم کم از دست درختان و ما انسانها درمیآیند تازه میفهمیم که هیچ چیز مطلق نیست: نه روح سرد و افسرده پاییز، نه جسم رنگ پریده و یخ زده زمستان و نه حتی سرگیجه و زنندگی تکرار.
چرا بهار را دوست دارم؟ شاید چون پاییز و زمستان را دوست ندارم. لختی تن درختها و سربی آسمان و لرز هوا را که میبینم دستهایم یخ میزند و ترس عجیبی میدود توی وجودم. اگر به فروید مراجعه کنیم میگوید ریشه در کودکی دارد و بخشهای تاریک وجودم دور از خودآگاهم، بی حسی پاییز و سردی زمستان را به روحم تزریق میکند. اما میشود آن قدرها هم موضوع را پیچیده و تخصصی نکرد و صرفا گفت که رنگهای به قول خودشان زیبای فصل عشاق و انجماد رمانتیک دوره حکومت ننه سرما چندان به مزاجم نمیسازد. توضیحات منطقی درباره لزوم بارش در پاییز و زمستان و فایده سرما و خواب زمستانی برای طبیعت و دلایل فسلفی که اگر رخوت و مردن در پاییز و زمستان نباشد، طروات و زندگی در بهار معنا ندارد هم هیچ اثری روی طبعم ندارد. خورشت کرفس هر چه قدرم که مفید باشد فاصله زیادی با چلوکباب دارد.
شاید هم علاقهام به بهار مصدری باشد. به خاطر خودش، به خاطر وجودیتش. به خاطر پاهایی که تا زانو توی گل میروند و شالیزارها را سبز میکنند، به خاطر تراکتورهای قرمز کوچک و بزرگی که زمین را قلقک میدهند تا بیدار شود، به خاطر سبز خجالتی و کمرنگ درختانش که تا خرداد کم کم جان میگیرند و رنگ، به خاطر خواب آلودگی شیرینش، به خاطر نفسِ رندانهاش که باروری، تمایل و هوس را میجنباند و به خاطر اردیبهشت جادویی و اسرار آمیزش. من که نویسنده نیستم، اما حتما اردیبهشت چیزی در گوش متولدینش زمزمه میکند که همهشان یا نویسندهاند یا شاعر یا فیلسوف یا دانشمند یا عاشق ...
گفتم که دل خوشی از کلیشه ندارم. پس بیاید روال معمول متنهای سال نو را کنار بگذاریم و از تعارفات همیشگی و آرزوهای دکوری بگذریم. گزارش سعادت و بدبختی در سالی که گذشت را فاکتور بگیریم و برنامههای زینتی توی دفترچهمان که هیچ وقت تیک نمیخورند را فراموش کنیم. راحتتر بگویم بیایید بگوییم در سالی که گذشت چه خواندیم و در سالی که میآید چه خواهیم خواند. گرچه حتما دستهای از دوستان که کارشان خیلی درست است پیدا خواهند شد و تذکر خواهند داد که خواندن مهم نیست و فهمیدن مهم است و سواد به تعداد نیست و به عمل است. از این دسته از خوبان خواهش میکنیم که گناه ما بیسوادان و روشنفکرنمایان را به پای جوانیمان بگذراند و به بزرگی خودشان ببخشند.
سال 1402 را با «کشتی توفان زده» فرهاد کشوری شروع کردم. هدیه یکی از دوستان بود و شمردن دندانهایش به دور از ادب. به نظرم آنچه که نویسنده میخواست درنیامده بود. داستانی که انتخاب شده بود کشش شیوه روایت را نداشت و مدام از خودم میپرسیدم که چه؟ صادقانه خوشم نیامد و از آنجا که اولین کتاب سالم هم بود، ترسی از جهت سال نکو و پیدایی از بهارش به دلم افتاد. در ادامه اما نبوغ و هنر نمایشنامهنویسان داخلی و خارجی نشانم دادند که هیچ چیز مطلق نیست حتی درستی ضربالمثلها. «سفر به شب»، «مقصد»، «طومار شیخ شرزین»، «چهار صندوق»، «عیارنامه»، «ندبه» و «آوازهای ننه آرسو» شاهکارهای جناب بهرام بیضایی بودند که در سال گذشته افتخار خواندنشان را به دست آوردم. آثاری که معنا و مفهوم داستان و داستاننویسی را در ذهنم تغییر دادند و پرتره استاد را به دیوار اتاقم میخ کردند. یوجین اونیل با «نخستین آدم»، «همه فرزندان خداوند بال دارند» و «هوس زیر درختان نارون» گوشهای از هیجان و تراژدی نمایشنامههای غربی را نشانم داد و «اتاقی در هتل لندن» نیل سایمون مزه کمدی و تعلیق را در قالب چند داستان کوتاه در دلم چکاند. همیشه شیفته آمربکای جنوبی بودهام و در سال گذشته نیز به دعوت گابریل گارسیا مارکز عزیز و جناب ماریو وارگاس یوسا سفری معنوی به این خطه پر رمز و راز داشتم. مارکز داستان یک قتل ناموسی را در «گزارش یک مرگ» و چند قصه کوتاه را در قالب «چشمهای سگ آبی رنگ» برایم تعریف کرد و یوسا راوی تاریخ جذاب و غمانگیز گواتمالا پای آتش «روزگار سخت» بود. هانا آرنت دستم را گرفت و به محاکمه آیشمن برد. سرگذشت یهودیان و هولوکاست را از زبان «آیشمن در اورشلیم» شنیدم و میان توپ و تانک و آتش، خود را در آغوش محمود دولت آبادی یافتم که با سبکی جذاب و قلمی توانا و سنگین «طریق بسمل شدن» را در گوشم زمزمه میکرد. با جعفر مدرس صادقی ساحل و اعماق «گاو خونی» را گشتم و فهمیدم که رمانهای پست مدرن به گروه خونیام نمیخورند و «بوف کور» صادق هدایت توی آن جنگل تاریک و شهر غمزده نیز همین را فریاد میزد که رمانهای پست مدرن به گروه خونیات نمیخورند. کسادی بازار و گرانی کتاب باعث شد تا توی قفسههای کتابفروشیهای مختلف دنبال کتابهای نازک، قیمت قدیم و ارزان بگردم و همین شیوه موجب آشناییام با دو نابغه داستاننویسی شد که شاید سلیقه ادبیام را برای همیشه تغییر دادند. حقا که اوضاع اقتصادی کنونی سرتاپایش برکت است. اگر همه چیز و از جمله کتاب انقدر گران نبود من چطور «چشم» ناباکوف را پیدا میکردم، چطور این کتاب خارقالعاده را میخواندم و چطور شیفته نویسنده روس شوخش میشدم؟ برکت همین اقتصاد بود که من طی یک سال سه اثر دیگر ناباکوف یعنی «خنده درتاریکی»، «بازگشت چورب» و «دفاع لوژین» نیز خواندم و از نبوغ و سبک جادویی این نویسنده انگشت گزیدم. اما این پایان برکات گرانی نبود. «آلیس پای آتش» با آن سیال ذهن عجیب و غریبش که همه چیز را در هم میپیچد و راویاش را در لحظه عوض میکند نیز ارزان بود که خریدمش. من با هوش و سبک خاص یان فوسه آشنا نمیشدم اگر همه چیز و از جمله کتاب ارزان بود. گفتیم سیال ذهن. «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» دیگر سیال ذهنی بود که امسال خواندم و فضای عطرآلود و تلاش نویسندهاش عطیه عطار زاده را برای نوشتن اثری متفاوت را تحسین کردم. تا اینجا همه کتابها زمینی بودند با داستانهایی از زمین و آدمهایش. اما یک کتاب دیگر از لیست 1402 مانده که تمی ملکوتی دارد و روایتهایی فرازمینی. کتابی که موقع آغاز کردنش هرگز فکر نمیکردم چنین تاثیری در دید و شخصیتم بگذارد و چنین هنرمندانه نوشته شده باشد. «صحیفه سجادیه» کتابی بود که از روی کنجکاوی از کتابخانه بیرونش آوردم، خاکش را تکاندم و با هر صفحهای که میگذشت بیشتر شیفتهاش میشدم، هر خطش دیدم به خود، دنیا و موجود برتری به نام خدا را تکان میداد و هر کلمهاش به تنهایی آرایهای بود ادبی.
چون خیلی نامنظم میخوانم حتی خودم نیز نمیدانم کتاب بعدیام چه خواهد بود و در نتیجه پاراگرافی با عنوان کتابهای 1403 نخواهیم داشت. شما اما میتوانید کتابهای مدنظرتان را پیشنهاد دهید تا شاید انتهای امسال با صفتهای شاهکار، خارق العاده، تکان دهنده و انواع و اقسام صفتهای افضل و تفضیل برایتان توصیفشان کنم.
در آخر امیدوارم 1403 کاملا با گروه خونیتان منطبق باشد و به طبع و مزاجتان بسازد.....