ویرگول
ورودثبت نام
محمد امین نجفی
محمد امین نجفیعلاقه مند به بازی و تفکر .
محمد امین نجفی
محمد امین نجفی
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

طناب بریده

چند روزی بود که من با بچه های کلاس هشتم بحثی را شروع کرده بودم . من میگفتم زدن ریش از ته حرام است و نباید این کار را کرد . فلان دانش آموزی میگفت نه مراجع گفتن مکروه است . یکی میگفت اگر با ماشین بزنی حتی

اگر از ته بزنی مکروه است . فقط با تیغ بزنی حرام است . آن روز من گمانم بر این بود در هر صورت اگر از ته بزنی به طوری که چیزی روی چهره نماند حرام است . بلاخره سه روزی بحث داغ و هیجان انگیز ما در زنگ های تفریح این بود. کشمکشی بر سر حکم زدن ریش که به نتیجه نمیرسید . اما امان امان از روزی که قرار شد به پیرایشگاه بروم تا ریش هایم را اصلاح کنم ! . عصر یک روز عادی به پیرایشگاهی شیطانی قدم گذاشتنم. مردی چاق و شیش تیغ کرده که بوی از دین و ایمان نمی‌داد موهایم را کوتاه می‌کرد. به او گفتم ریش هایم را کوتاه کن اما دو درجه باقی بزار . آن انسان حواس پرت تمام ریش و سبیل هایم را از ته با ماشین زد . به خانه که آمدم با خودم فکر کردم فردا چطور قرار است به مدرسه بروم ؟ بروم بگویم خود عامل به حرف هایم نیستم ؟ دائم در فکر و نگرانی فردا بودم. بلاخره فردا رسید . تا قدم به درون کلاس گذاشتم همه خندیدند . یکی گفت :چرا اینطوری شدی؟ دیگری گفت: من که گفتم زدن ریش حرام نیست . آن دیگری گفت : تو که میگفتی زدن ریش حرامه پس چی شد؟ هر دانش آموزی تیکه ای می انداخت و مرا سوژه و مسخر خود کرده بودند . در این میان دوست صمیمی من به من نگاهی انداخت خندید و گفت : تا یک مدت من میرم جای دیگری بنشینم ! او نیز به جمع دانش آموزان پیوسته بود و می‌خندید. من بغص کردم با خودم گفتم: تو اگر دوست صمیمی منی حتی اگر من خودم ریش هایم را کامل زده بودم باید ازم حمایت میکردی و اجازه نمیدادی که دیگران مرا مسخره کنند . نه اینکه خودت نیز به جمع آنها اضافه شوی . خلاصه دندان ها را به یکدیگر سائیده، ابروهایم را در هم کردم . بلاخره زنگ تفریح را زدند . من غمگین در گوشه ای از حیاط مدرسه مخفیانه اشک می ریختم . آن همه دانش آموز مرا مسخره کرده بودند و رفیقم بر خلاف رسم رفاقت با آنها همراهی کرده بود . با خودم گفتم فردا از این دوست بی مسئولیت انتقام خواهم گرفت . من از دیگران انتظار داشتم اما از دوستم نه ! فردا شد و همه در کلاس کار و فناوری حاضر شدیم . من که دیگر پر از اندوه بودم با صدایی رسا خطاب به رفیقم رو به معلم گفتم: خودش معلوم نیست در خلوتش چه می‌کند آن وقت به من گیر داده است . جند دقیقه بعد معلم حرف مرا با تمسخر مانند میمون تکرار کرد . همین شد که همه دانش آموز ها به رفیقم یکی یکی گفتند: تو خلوتت چی کارا میکنی ؟ فلانی یه کارایی میکنی ها به ما بگو و او چند روزی در آماج تیر های زخم زبان دیگران بود . دوست صمیمیم بسیار ناراحت شد و اشک ریخت . در واقع از آنجا رفاقت عمیق به ما مانند طناب از هم گسیخت . اگرچه بعدا به او پیام دادم که معذرت میخوام و او قبول کرد ام دیگر مثل روز اول نشد .

رفاقتی که نابود شد
رفاقتی که نابود شد

یمان نمیداد شروع به اصلاح کرد . او هم

دانش آموزهیجان انگیزدوستیدوستخاطره
۱
۰
محمد امین نجفی
محمد امین نجفی
علاقه مند به بازی و تفکر .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید