تهران را با همه خوبی هایش باید انداخت در سطل های زباله
بچه تر که بودم فکر میکردم که چقد زندگی در تهران میتواند جذاب باشد. اصلا در شهری که من بودم تهرانی بودن نوعی مزیت به حساب می آمد. آن دختر ها و پسرهای خوش تیپ با کلاس و خوش اخلاقی که از تهران می آمدند و ما بچه شهرستانی ها لباس های قشنگمان را سال به سال نمیپوشبدیم تا مگر دنیا التفاتی کند و ما راهی تهران بشویم. عقده ای در دلمان بود که صاف نمیشد. انگاری توی مغز کوچک و خاممان کرده بودند تهرانی ها ذاتا از بدو تولد خوشبختند. ریشه های نژاد پرستی مزبوحانه داشت درونمان شکل میگرفت اما از نوع برعکسش؛ اینطوریا که میگویی آنها بهتر از ما هستند.
هرچه جلوتر رفتم این حس را در تمام دوستان هم شهری ام دیدم. رفتم رشت آنجا هم دیدم. اما ماجرا برای آنان که در تهران زندگی میکردند از زمین تا آسمان با این فکر کودکانه من فرق میکرد. من دیگر نمیدانستم تهران برای چه بهتر از این شهر باران خیز شمالی کشور است. اینجا که هم دریا دارد، هم کوه و هم جنگل. مردمانش شادند، میخندند و تا دمیدن سحر بیدارند و در شهر دور دور میکنند و کافه میروند و وقتی دلشان گرفته سوار ماشینشان میشوند، میگازند تا انزلی و آبجوشان را میل میکنند و سیگاری بر لب می نهند و دل روحشان را حسابی جا می آورند.
الان و دقیقا همین ثانیه من دیگر رسما تهرانی حساب میشوم. دست کم تا به کسی نگویم کجاییم برای آن که در تهران خانه ای اجاره کرده هم و سرکار میروم تهرانی محسوب میشوم اما حالم عجیب درهم است از احوالات این شهر.
بگذارید در ابتدا بگویم این افکار رنجور من از اوضاع است و اگر پیشنهادی دارید برای بهتر شدندش آغوش بنده تا آن نوک به نوک انگشتان وسط دست چپ و راستم باز است.
من حالم از این شهر بهم میخورد. این شهر از روز ورودم به آن برایم اوضاع را عجیب پیچیده کرده است. تنهایی را بر سرم آوار کرده و انگاری من مانده ام و تنها یک چهاردیواری برایم و بقیه همه از دم کسشر است.
به صورت مردمان که می نگری، در هرجا، همین که از لای دست و پا مردم خود را به واگون مترو که میرود، هر روز حدود ده باری میرود و برمیگردد و باز میرود تا برسد به ایستگاه بهشتی، همه انگاری دیشب غم از دست دادن عزیزترین فردشان را دارند. هندزفری را از گوشت که در میاری این همه آدم همه ساکتند و زل زده اند به کف مترو. این صحنه ایست که چه در اتوبوس و چه در تاکسی در صبح های تهران میبنید.
کار هم که خدا رو شکر تمامی ندارد و روند محاسبه تعداد روز مرخصی، حقوق و پاداش و سنوات و اینها و چقدر در آخر ماه باید از عمرم کم کنم بدم صاحب خانه، عمر میگویم چون انگاری ما باید نه ساعت وقتمان را به فنا بدهیم تا حقوق بگیریم و همان ساعت ها را خرج خانه بدهیم، روزت را خراب تر میکند.
مثلا همین قضیه مرخصی، میتوانی تصور کنی برای اینکه برای خودت باشی باید اجازه بگیری؟ مثلا شاید اصلا یه دو شنبه ای واقعا حالت پیچیده بود و دلت دریا خواست، اینجا که دریایش حداقل ۴ ساعت دور است تو باید حواست باشد کی دلت دریا میخواهد. اصلا چی دارد این تهران؟ من دلم بگیرد کجا بروم؟ کی بروم؟
راه که می افتی مثلا بروی کافه ای دل شاد کنی که ترافیک است و ترافیک و ترافیک.
روند سکون من از همین جا شروع شد. شروع شد از بند تهران بودن. سرتان را درد نیاورم. تهران نمانید. زود بزنید به چاک که روی دیوارهایش رنگ غم پاشیدند.
یادم می آید در رشت که بودم برای همه چیز وقت داشتم. میتوانستم بروم با دوستانم خوش بگذرانم. تنهایی بروم کافه و دو ساعت بعد چندتایی برویم مهمانی و بعد بیایم بشینیم کار کنم و بعد بخوابم صبح بعد بروم کلاس و خداوکیلی میشد. نمی گویم هر روز ولی همه چیز شدنی بود. اما اینجا باید حساب کنم که ترافیک چقدر است و راه چقدر دور است و زمان چه اندک است.
اما خوب این همه ماجرا نیست. روند سکون من شاید کمی عمیق تر باشد. تهران تمام ساخته های ذهنیتان از دنیا را بهم میریزد. متوجه میشوی درست کاری خیلی در پیشرفتت تاثیر ندارد. میفهمی کمتر کسی در این شهر خدا را قبول دارد. افرادی را میبینی که معترض حقوق آزادی اند و خشونت مذهبیون در ارشاد زورکیشان را میکوبن در سر هر فردی که میبنند و از هم در این مسیر سبقت میگیرند ولی مثلا همین امروز که خبر کتک خوردن یک حاج خانومی را شنیدم که گفته بود سگ نجسست، دیدم همه میگویند به به و چه چه که چقدر مردم آزادی خواهند و فضولی حقش این است. چقدر گم شدیم از آنچه میخواستیم و شد. و خوب دیگر خیلی اعتقاد خاصی برایت نمیماند. رفته رفته کشور معنایش از کف میرود. میهن برایت جز کسشری نمی شود. امید اصلاحی نمی ماند. و خوب دیگر هدفی نمی ماند و هدف نباشد انگیزه معنا دارد؟ بعد میشود که ۲۴ ساعت مینشینی جلوی درب بالکن ۲۵ سانتی متر مربعیت و دیوار ساختمان هایی که با دهن کجی مانع دیدم ابر ها میشوند را میبینی و میشوی یک انسان بی تحرک. از نظر فکری بی تحرک. و این اوضاع را با ضربه های عاطفی و اقتصادی قاطی کن و یکم بهش ادویه تنهایی اضافه کن ببین چه آشی میشود که در تمام عمرت کرختت میکند.
اما می ترسم. از وقتی آمدم تهران به شکل عقده ای واری آنان که رفتند خارج، این بار نه شهر خاصی هر دهاتی شده خارج این کشور را برتر میبنم. جلو تر میبینم. نکند بریمو ببینیم آنچه فکر میکردیم از زندگی، دروغ کودکانه ای بیش نیست؟