دلتنگی ام
صدایی ست که فرمان نمی دهد،
آواز می خوانَد!
عاری از عشق، یا که بیزاری،
همینقدر صادق
به همین اندازه بی رحم
همینقدر تهی
در این تمدنِ اخلال گر
ای برهوتِ من...!
آدمی را حتی اگر به آراستگی، چونان لجن است
باید که پای در لجنزار کوبید
باید که بوی تعفن گرفت
پس تو دستانت را بگشای
وانهاده،
ای شوربختیِ زندگی من!
که ما مرده ایم، ما قرار است که بمیریم...
و من تاریخ را
در کفش های ساده ی بند دارِ تو گره می زنم...
اما
به من بگو
چگونه همدست خطای خودم باشم؟
من که دارم می اندیشم
ساکت
چونان حیوانی که دارد می غرد در حال مرگ!
در آن تنگنای هوش
شب آیا به نرمی، غایب می شود در من؟
من که در سیمای رخوتم
همیشه خواب انسان را می دیدم
حالا که آمده ای
چرا دارم خوابِ ساحل های زره پوش را می بینم!؟
می دانم
که چهره ات را به تمامی اگر بگشایی
انعکاسی ست گریزنده روی ابریشم خیس،
که چهره های شکننده
برای گوناگونیِ جهان اند
وگرنه چهره چه بود؟
جز بلوایی منقوش میانِ مرمری شکسته!
صورت ات را به تمامی بگشای
که شهری ست ناممکن!
اما
ای حماقت اعلی
به من دروغ بگو...!
در آخرین شب جهان
آیا من
با دلشوره ای نحیف
در حدود شانه های خاکستری ات
آواز می خوانم؟
امین رحمتی