عشق من! عشق من!
از آواز افسونگر تو می توانم گریخت
اما از سکوت تو هرگز!
ای تشنجِ کبود
به هر سو می کشانی ام
چونان شلاقِ شکنجه گر،
اما به تو بندم
شبیه صدفی جدا شده از پوسته...
کیست که نداند
آن کس که در جوانی دریاها را نگشته است
در پیری ساحلی نخواهد داشت
برای قدم زدن...!
پس من
زمان می دهم به تو
تا آن گاه که چونان تنه ی پوسیده ی بلوطی
از کهنگی، بیفتم
تا آن گاه که
تنه ی پوسیده ی مردی را در دستانت بگیری...
و با هم زجر می کشیم
من از دریده شدن
تو از دریدن من!
با نامِ تو خود را فریب می دهم
ای انگیزه ی گریخته از کندوی آدمی
ای افتاده بر سینه ی من
آنگونه که زانو روی چمن های خیس...
تو آنی که نیستی
و از خون من اگر مانده
به جریانِ اعتراض
پر خواهد کرد نیم جامِ ضیافتی را...
سرانجام کسی را یافته ام
که شبیه من است!
اشکِ پنهانیِ شفقت را
که چونان چین خوردگیِ تاریکِ شفق قطبی
از ذهن بخار آلود من آهسته فرو می افتد...
اما از این کلمات شریف
که مرا می فریبند خسته ام
ای عشق! ای عشق!
تو در تمام دهان هایی
بر تمام زبان ها می روی
تن می دهی به تمام خواسته ها
تو تمام دهان ها را در مقعدت فرو می کنی...
امین رحمتی