دشتی پر از ستاره ی شبگردم
در مدارِ سکوت،
در آنسوی وسوسه ی خواب های تکراری
کسی وعده ی مرا می دهد به خودش
که می بینم اش...
ای نوردخت!
بیرون بینداز این غبار را از سینه ات
عمرم به آن دو چشمِ محو تماشا نمی کشد...
که مردی می آید
مردانی همیشه می روند
در ذهن زنی که خودش هرگز نمی ماند...!
اخم کنی شاید
اما در این اریبِ پوچ
در این ابریشمِ چاک خورده
بر پیشانی ات،
زیستنِ من
سراسر، پا نهادن به ماجرای تو بود
همجواریِ دو صخره با جمجمه ی تو بود،
تو مکان را کم می کنی
و من زمان را متراکم
باور کن ما غبارِ دو سمت پنجره ایم...
نرنج اگر که در بیش از یک بستر گریسته ای!
که ستاره ها هم
در تمام جهان ها گریه می کنند،
من هم که در آنسوی تو خوابیده ام
آنچه را که دوست می دارم خفته نگه می دارم
و تو صبح فردا گریه می کنی
که چرا دیوارهای ضخیم، افشا نمی کنند چیزی را...
اما
آمدی اگر
اگر که پیش از من
با کوهی هم بستر نشدی از بی تابی،
گرهِ بادها را بگشای
و در آستین هایت بیفشان
این دشت را، با تمام ستاره هاش...
امین رحمتی