سارتر در زندگی نامه اش میپرسد که:
«آیا هرگز با خودت نگفته ای که وقتی خوابی کسانی هستند که در خوابشان میمیرند؟ آیا هرگز وقتی دندانهایت را مسواک میزنی فکر نکردهای که: ایناهاش، این آخرین روزم است؟ آیا هرگز احساس نکردهای که باید تند بروی، تند، تند و مجال کم است؟ آیا به گمانت نامیرندهای؟»
تا لحظه نگارش این متن، انسان موجودی فانی است و مدت محدودی در اختیار دارد.
روزی، ساعتی، جایی، خواهد مرد و بعد از مدتی، یاد و خاطره اش برای همیشه از بین خواهد رفت. به قول خیام: با هفت هزارسالگان سر به سر خواهد شد و از گندم زارش مشتی کاه می ماند برای بادها.
تا امروز هیچکس زنده از این دنیا بیرون نرفته است
روزی زمین تو را هم خواهد ربود.
برایش فرقی نمیکند چه رنگ پوستی داری،
برایش فرقی نمیکند چه گرایش جنسیای داری و یا متعلق به کدام نقطه از این کره خاکی هستی
"تو خواهی مرد"
جایی نیست که از آن در امان باشی.
به نظر من حلقه گم شده تصمیمات این روزهایمان فراموشی این حقیقت واضح است که روزی خواهیم مرد.
انسان اگر این حقیقت را همیشه بر جلوی چشم خود قرار دهد، دیگر خیلی از کارها را انجام نمیدهد و یا خیلی از کارها را شروع به انجام دادن میکند، آن کارها معنای واقعی زندگی هستند.
وقتی که این ساعت سرخ در سینه ما از حرکت ایستاد تنها یک جمله است که من را آرام می کند:
"ارزشش را داشت"
سارتر جایی دیگر در زندگی نامه اش نوشته:
«آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شوم... و یقین داشتم که آخرین تپش های قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت.»
مرگ، چيزى را كه زندگى نكردهاى از تو ميگيرد نه آنچه را كه زندگى كردهاى...
حالا که میدانی همه چی دارد به انتهایش نزدیک میشود، بیشتر واقعی بودن همه چیز را حس میکنی، بیشتر حواست به همه جزئیات است.
غم انگیز است اما قشنگ.
زودباش یه کاری بکن ...