Amirreza
Amirreza
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

در بسته-ق1

چقدر دوست دارم خودم را درآغوش بگیرم. جسمی که عریان در سرمای زمستان زیر نور بی روح و زرد چراغ خیابان، در خود مچاله شده است. کفش هایم. یک جفت رفیق همیشگی. همراهم در تماما این مسیر. با اینکه دوخت دهانش باز شده و درد را فریاد میکشد؛ باز هم مرا همراهی میکنند. هر نفسم، سرما را در رگم تزریق میکند. هوا بوی سردخانه میدهد. همان سرد خانه ای که در آن شب زمستانی، پدر بزرگ را بدرقه کردم. جسم سفید و بی روح. ولی ارام تر بود. حداقل درد نمیکشید. حنجره اش توان آه کشیدن نداشت؛ حال نوبت ما بود که در نبود او ناله سر کنیم.
مرگ پدر بزرگ در ذهنم مرور شد. زمان سریع تر گذشت. فاصله ها کوتاه تر شد. ایستادم پشت در زنگ زده ای که دو لوزی رویش جوش خورده بود. گویا در زمان خودش خلاقیت بزرگی بوده. دستم را از جیبم درآوردم و به در ضربه زدم. سریع دست بی حس و کبودم را در جیبم فرو بردم. سرم را در یقه هایم فرو بردم. بازدمی با قدرت بیرون دادم. عینکم بخار گرفت. دهانم ابرک هایی تولید میکرد. ابرهای کوچکی که عمرشان اندازۀ لبخند هایم بود.
در باز شد...

وبلاگم


داستاندپرستاریکبی روحزمستان غمگین
در جست و جوی گم گشته ای به نام امیررضا... به اینجا هم سر بزن: http://twm.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید