دیروز فیلم "عصبانی نیستم!" را دیدم. حین دیدن فیلم و البته بیشتر از آن بعدِ فیلم این جمله در ذهنم مرور میشد. شاید من هم یه روزی به این نقطه برسم و به این شدت احساس درماندگی و استیصال برسم؟
شاید روزی برسه که به هر دری بزنم و هیچ کسی در را برایم باز نکند؟
شاید روزی حس کنم همه حقم را می خورند؟
شاید روزی برسد و من احساس کنم دیگر "نمی توانم"؟
جوابِ همۀ این سوال ها را می دانم! "آری؛ ممکن است این روز برسد!"
ولی آن چه مهم تر است این است که اولا، چه کنم این روز نرسد و ثانیا اینکه اگر آن روز رسید چه می تواننم بکنم ؟
قاعدتا و عقلا پیشگیری بهتر از درمان است و بهترین کار این است که تا حدودی مراقب تصمیم ها و انتخاب هایت باشی.
ولی...
گاهی در زندگی در چاهی می افتی که نمی خواستی از آن آب بخوری! گاهی زیر پایت خالی می شود؛ بدون هیچ برنامه ریزی و پیش بینی قبلی.
می دانم همه چیز در اختیار و کنترلِ من نیست؛ در اینجا نمی خواهم به این بپردازم که حالا باید چه کنم که آن روز نرسد یا؛ احتمال رسیدنش کم باشد؛ کما اینکه سوالِ بی پاسخ و حیاتی در ذهنم خواهد بود؛ تا روزی به جواب برسم!
سلامتِ روان و اثرات آن در زندگی
حسی که نوید در این فیلم داشت، تمام عواطفش تا حدودی برایم قابل درک بود. می توانم بگویم یکی از نکاتی مهمی که از این فیلم دریافت کردم اینکه، چقدر مسئله سلامت روان در زندگی انسان تاثیر گذار است. همان طور که بعضی افراد، ماهانه چکاپ می روند و سلامتِ جسمشان را مورد بررسی قرار میدهند. ما چقدر به سلامتِ روانمان اهمیت می دهیم؟ چقدر مراقب هستیم که گرفتار میکروب های رفتاری نشویم؟!
چند وقت پیش، از زبانِ دکتری شنیدم که در انگلیس هر فردی باید تحتِ پوشش و کنترلِ یک روان پزشک باشد. همان طور که ما در ایران و خیلی از کشور های دنیا طرحی با عنوان "پزشکِ خانواده" داریم (که البته در ایران به تازگی باب شده؛ شاید به علت رشدِ قشرِ پزشک) و تا حدودی به این موضوعی که مطرح کردم نزدیک است؛ در انگلستان روان پزشک خانواده وجود دارد.
نیاز به توضیح نیست که خیلی از کشور های توسعه یافته، تاثیرات مسئله روان در روابط اجتماعی و بهبود عملکردِ جامعه درک کرده اند. همان طور که فیلم روایت میکرد؛ زندگیِ نوید به خاطرِ عدم توانایی اش در کنترل خشونت درحالِ از هم پاشیدن بود. حتی علتِ اینکه از دانشگاه اخراج شده بود؛ دعوایی بود که ظاهرا رخ داده بود.
از عرش به فرش
قسمتِ تلخ داستان آنجایی بود که نوید برای پیدا کردنِ کار دستِ به دامن هر کسی شده بود. از آن رفیقِ ته کلاسی ماشین فروشش تا نادر کفتر فروش که هر دوشان از او می خواستند برایش دزدی کنند. وسوالی که در ذهنی نوید شکل می گرفت این بود:
"با خودش دربارۀ من چی فکر کرده؟!"
و حقیقتا چرا دربارۀ او چنین فکری میکردند؟ نوید که روزی در دانشگاه شاگردِ ممتازی بود و از شریعتی می گفت و با سخنان مصدق و فاطمی اشک می ریخت، چه شده که حالا به او پیشنهاد مشارکت در دزدی میدهند؟ چون نمی تواند خشمش را کنترل کند؟ چون به هر قیمتی دنبال کار می گردد؟
شاید همۀ ما در اولین برخورد با این فیلم؛ بر مسولین بی لیاقت لعنت بفرستیم و بعضی هم کم لطفی نمی کنند و تا هفت پشتِ این ناخلفان را به قولِ خودشان دعا میکنند! ولی یک لحظه خودمان را در آن شرایط قرار دهیم اگر با نویدِ داستان برخورد میکردیم؛ چگونه کمکش میکردیم؟ آیا به او کار میدادیم؟ آیا پول به او قرض میدادیم؟ چگونه کمکش میکردیم؟
خوب است کمی در این باره فکر کنیم.
پدرِ درماندۀ معشوق
شخصیتِ پدر ستاره هم برای من جالب بود؛ فردی که نگران دخترش بود و ملتمسانه خواستارِ نجات تنها دخترش بود. چه باید میکرد؟ او که می دانست نوید نمی تواند شرایطِ زندگی را برای دخترش فراهم کند. راهی جز خواهش از نوید برای فراموش کردنِ دخترش نداشت. واین خواهش دقیقا دست گذاشتن روی نقطه ضعفِ نوید بود و او را عصبی تر میکرد. شاید در این بخش از فیلم نوید خیلی خویشتن داری کرد و همان اول بلایی سر پدر او نیاورد. ولی سوالی که ذهنِ مرا درگیر می کند این است که "بهترین عملکرد برای پدر ستاره چه بود؟" آیا اجازه بدهد دخترش با یک آدم عصبیِ بی پول ازدواج کند؟ یا نه همان اول جدی با او برخورد کند و کار را به دادگاه و شکایت بکشاند و به شدت با عاشقِ داستان مخالفت کند؟
در توهم عادی بودن!
چیزی که بعد از کمی فکر کردن و دوباره دیدن قسمت هایی از فیلم متوجه شدم؛ این بود که شاید حق با نوید بود؛ شاید ما آدم های غیر عادی هستیم! شاید ما هستیم که جاهایی که باید عصبانی شویم نمی شویم و حق مان ضایع می شود؛ و جایی که نباید عصبانی شویم تا فردِ مقابل را ضعیف تر از خودمان می بینیم داد و فریاد راه می اندازیم. نوید چون آدم عادی بود با این مشکلات مواجه شد! حقیقتا چرا پشت چراغ قرمز دستمان را روی بوق می گذاریم؟ مگر نمی بینیم کسی اجازۀ عبور ندارد؟ یا چرا وقتی رئیست به تو حرفِ زور می زند و بد و بیراه می گوید و مثل برده با تو رفتار میکند؛ عصبانی نشوی؟! آری ما غیر عادی هستیم نه نوید!
نکتۀ ریز و جالب دیگر این بود که وقتی نوید به قبل از دورانی که گرفتارِ این بیماری رفتاری شده بود بر می گشت و ما صحنه هایی از گذشته او میدیم تصویر رنگی بود، ولی در زمانِ حال گویا رنگ ها مرده بودند و گردِ خاکستر بر روی همه چیز پاشیده بود.
پایانِ رهــــا
پایان فیلم باز نبود؛ بلکه رها شده بود! شاید مقصود کارگردان و نویسنده این بوده ما در طولِ فیلم خودمان را به جای شخصیت های فیلم بگذاریم و تصمیم گیرنده باشیم. شاید اگر پایان فیلم اینگونه بود که نوید خوب می شد و بعد از حداکثر 6 ماه به ثروت می رسید و با ستاره به خوبی و خوشی زندگی می کردند؛ خیلی اغراق آمیز بود، البته بهتر بگوییم رویایی و ما با این پایان، احساس disgust پیدا میکردیم!
پس گاهی بهتر است نقطه ای پایان جمله نگذاریم؛ بگذاریم خواننده، متن را ادامه دهد