Amirreza
Amirreza
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

پس از 2 ترم در دانشگاه...

آسون یا سخت، شیرین یا تلخ، میگذره. این جمله ایه که همیشه میگفتم و هنوز هم میگم. هر چقدر هم میگذره، بیشتر بهش ایمان میارم، چون با چشمام می بینم که زندگی بدون هیچ توجهی به حال و روز من داره میگذره. حتی سریع تر از همیشه. مابق معمول کارد به استخون رسیده که دارم می نویسم. این 5 ماهی که از 402 گذشت واقعا نفهمیدم چه جوری گذشت! چرا گذشت! با چه هدفی گذشت! نمی دونم ولی بعد از کنکورم حس میکنم خیلی بیهوده شدم. بی هدف. بی انگیزه. اشتباهات اون دورانم کلا ریشه ام رو سوزوند.

این تابستون هم یه ماهش مونده! هعی چه برنامه هایی براش داشتم. برنامه هایی که هیچ وقت محقق نشدن. قبلا گفتم این ترم تابستونی که دارم خیلی چیزا رو بهم ثابت کرد. کلا زندگی که دارم پر از درسه؛ ولی انگار من نمی خوام عبرت بگیرم. باز هم اشتباهاتم رو تکرار می کنم. رتبه های کنکور هم اعلام شدن. یک سال گذشت. آره یک سال! واستا روضه بخونم! یک سال پیش باید تصمیم می گرفتم. بین موندنُ دوباره خوندن و رفتنُ تحصیل توی یه رشته ای که شاید هیچ وقت بهش فکر نکردم. اون موقع از یه چیز مطمئن بودم. اینکه اگه پشت کنکور بمونم، هیچی درست نمیشه. از لحاظ روحی له بودم. داغون بودم. وضعیتم با خودم مشخص نبود. روزام رو فقط شب می کردم. افسرده شده بودم. پس تصمیم گرفتم پشت کنکور نمونم.

ولی از طرفی دانشگاه رفتن هم گزینه ای نبود که بخوام انتخاب کنم! من مجبور بودم به اننخاب کردن و اون مجبور به انتخاب شدن! چی شد؟ الان دارم با تجربه یک سال دانشگاه رفتن و گذروندن 2 ترم توی خوابگاه باهات حرف میزنم. آیا چیزی بهتر شد؟ من افسرده تر نشدم؟ خودم رشد دادم؟ از پشت موندن بهتر بود؟

تک تک جملاتی که داره روی صفحه میاد، از زبان منِ امیررضاست. یعنی فقط با شرایط خودم دارم می نویسمش. اصلا هم برام مهم نیست می خوای چه برداشتی کنی. اینکه قضاوتم کنی کار درستی کردم یا نه. فقط می خوام اینو بدونی این حرفای من مبنای انتخابت برای پشت کنکور موندن یا دانشگاه رفتن نباشه. من هنوز هم به اون لحظه برگردم پشت کنکور نمی مونم. چون مطمئن هستم که نمی تونستم درس بخونم. هیچ وقت اون انتخاب رو نادرست نمی دونم.

خب، توی این یکسال من با ضعف های خودم خیلی آشنا شدم. چیزایی که شاید اگه تا 4 سال پشت می موندم و بهترین رشته رو قبول میشدم نمی فهمیدم. حداقل الان شانس اینو دارم که اوضاعم رو یه خورده بهتر کنم. من با لایه هایی از خودم آشنا شدم که هیچ وقت فک نمی کردم می تونه ضعف باشه. ولی زندگی خوابگاهی، سر و کله زدن با هم سن و سالام، زندگی توی یه شهر دیگه؛ همگی به من فهموند که زخمای 17 و 18 سالگی خیلی عمیق تر از اونی بده که فکر میکردم. افسردگی، من رو از خیلی چیزا عقب انداخت. از رو به رو شدن با خودم. از شناختن خودم. از رشد دادن خودم. چیزی که برام کاملا قابل شهوده، اضطراب اجتماعیه. ترس عجیب از اجتماع و ارتباط برقرار کردن با آدما. اینو با پوست و استخونم درک کردم. شاید یکی از دلایلی که زیاد نمی تونستم توی محیط خوابگاه باشم و کمتر از یک ماه برمیگشتم شهرم، همین بود. پناه میاوردم به این چهار دیواری لامصب، اتاقم!

فهمیدم میزان عزت نفس و اعتماد به نفس در من کمتر از جرم یه الکترونه! یه خلا بزرگ که منو توی محیط خوابگاه به یه گوشه می کشوند و مانع میشد تا نظرم رو با بقیه در میون بزارم یا حتی برم سمت کارایی که دوست دارم. نمونه بارزش رو واستا بگم. از دوران کنکورم دوست داشتم کتاب بخونم. یکی از برنامه هام هم همین بود ولی تعداد کتابایی که توی خوابگاه خوندم، شاید به زور به 3 تا برسه؛البته که اون سه تا هم کتابچه بود! دردناک تر اینه که دلیلم واسه کتاب نخوند، این بود که بقیه مسخره ام می کنن. من با این رشته ای که قبول شدم، دوستام می گن تو رو چه به کتاب خوندن! ولی باز هم گاهی وقتا با دو سه تا ازدوستام که اهل کتاب بودن می گفتم که گاهی کتاب می خونم. ولی پرسش" کتاب جدید چی خوندی؟!" منو آزار میداد. چون جواب هیچ بود!

اینو مرتبط با کمبود عزت نفس می دونم از این جهت که من خودم رو با ارزش نمی دیدم که شخصیتم رو به عنوان یه فرد اهل مطالعه معرفی کنم. ترس مزخرفی از قضاوت شدن توسط بقیه و اینکه اونا درباره ام چی فکر می کنن. من همیشه توی زندان ذهن خودم اسیر بودم. می دونم چرا این افکار اصلا بوجود اومده! دلیلش درجا زدن های خودم بوده. اینکه من هیچ وقت نتونستم کتاب رو وارد زندگیم کنم. تایمایی که می تونستم بخونم رو صرف کارای بیهوده میکردم. وقتی که نمیتونم توی ذهنم خودم رو به عنوان یه آدم کتاب دوست، تجسم کنم. معلومه توی اجتماع هم چه رفتاری نشون میدم!

اما چاره چیه؟! اینو از یکی شنیدم که میگقت:

"تا 20 سالگی فکر میکردم مردم دربارۀ من فکر میکنن. 40 ساله که شدم گفتم نه مهم نیست واستا هر چی می خوان بگن من کارم رو میکنم. 60 ساله که شدم فهمید اصلا مردم دربارۀ من فکر نمیکنن!"

داستان همینه. خودم رو که نگاه می کنم. می بینم اونقدر بدبختی دارم که اصلا فرصت فکر کردن به کارای بقیه ندارم. هر کسی سرش توی لاک خودشه. منظورم اینه که مشکلات یه جوریه که باعث میشه سرت توی لاک خودت باشه! تا وقتیخودم رو دست کم بگیرم. تا وقتی عادت هام رو درست نکنم. فایده ای نداره. فقط سر و کله زدن باخودم.

یه چیز رو کاملا درک کردم. نه توی خودم، توی بقیه. سامان رو شاید بشناسید؛ قبلا درباره اش حرف زدم. نمونه کامل یه فرد مقدر برای من اونه. چون واقعا هم همینه! شاید الان من ویژگی هاش رو بگم حس کنید که داره وانمود میکنه و همیشه حواسش هست رفتار اشتباهی انجام نده. نه اصلا اینطور نیست، میدونم که کاملا توی یه محیطی رشد کرده که اقتدارش رو حفظ کنه و ارزش خودش رو بدونه. چون براش ارزش قائل شدن! تربیت درستی داشته؛ البته اینکه بچه روستا هم هست بی تاثیر نیست. بالاخره سرد و گرم چشیده تره.

خلاصه که این آقا سامان (امیدوارم هیچ وقت وبلاگم رو نخونه??) همون اول گربه رو دم حجله کشت. شخصیتش یه جوریه که جرئت نمی کنی باهاش دهن به دهن بشی. چون می دونی کم میاری. من وباقی دوستام شاید هزار تا شوخی باهم بکنیم ولی هیچ کی از این شوخیا با اون نمی کنه. چون می دونه انتقام سختی در راهه?. بچه ها واسه حرفاش ارزش قائلن چون می دونن شخصیتش محترمه. چون خودش رو محترم معرفی کرده. توضح دادن اینکه چه جوری این کار رو کرده سخته، من که تمام این مدت داشتم از دور نگاه میکردم، می فهمم چه کارایی کرده ولی گفتنش برام سخته. چون توی یک پرسه این شخصیتش برای ما شکل گرفت. سیگمای خاصی درونش هست. منو یاد شوهر عمه ام میندازه!(برخلاف اون چیزایی که دربارۀ شوهر عمه ها رایجه واقعا آدم خوبیه!) بلفرض مثال، روی حرفاش کنترل داشت. هر شوخی نمی کرد، از همه مهم تر با هرکسی شوخی نمی کرد. می دونست اگه حرفش رو کسی اشتباه برداشت کنه، واسه کی توضیح بده. همون جمله معروف مهران مدیری:"توضیح دادن نشونه ضعفه". ولی سامان توضیحاش رو به جا و برای اشخاصی میده که میدونه ارزش داره خودش رو براشون ثابت کنه. یا مثلا اگه کسی باهاش شوخی بدی میکرد؛ دیگه باهاش گرم نمی گرفت. یادمه یکی از بچه ها بهش حرفی زد که خیلی عصبانی شد؛ بعد از اون ماجرا تا 2 هفته تنها مکالمه شون در حد سلام و علیک بود. چون سامان می دونست اگه الان بهش رو بده بعدا باید هر حرفی رو تحمل کنه. با اینکه اون 2 هفته واقعا مزخرف بود و این دو تا رو نمی تونستیم کنار هم ببینم. الان که رابطه شون با هم بهتر شده می فهمم دلیل اون بی محلی ها چی بود. الان سامان رو همیشه با اقا صدا میکنه?

می خوام بهتون یه چیزی بگم که کاملا درک کردم. توی محیط خوابگاهی خط قرمزاتون رو مشخص کنین و از اون مهم تر پر رنگ نگه دارید. اگه دوست دارید مزحکه و مسخره بچه ها نشید. من کسایی رو می بینم که راست میرن چپ میرن با بدترین الفاظ مسخره میشن. عملا هم نمی تونن کاری کنن، چون هیچ خط قرمزی وجو نداره.

از عزت نفس رسیدم به توصیۀ خوابگاهی! ولی این حرفم رو جدی بگیرین و روش فکر کنید. توی تصمیماتتون در نظر بگیریدش.

یا یه دوست دیگه دارم، اسمش هاتفه. هاتف یکی از با دیسیپلین ترین و با نظم ترین آدمایی هست که دیدم. در عین حال باطنی مثل کف دست. صاف، از چشمام بیشتر بهش اطمینان دارم. هاتف خیلی اهل کتاب هم هست. ترم بهمنی بود اومد خوابگاه. براش فرق نمیکرد انگار، کتاب خوندن رو توی خوابگاه هم ادامه داد. اون اوایل من بهونه ام واسه نخوندن سر وصدا بود، ولی همون موقع چنتا کتاب رو تموم کرد. من هم متعجب بودم که این بشر چه جوری اینقدر اهل کتابه و چقدر این ویژگی رو جزو عادت هاش کرده. یکی از عمده تفاوت های من با اون، اینه که هاتف کتاب خوندن رو جدا از خودش نمی دونه. بلکه جزئی از خودشه. اما من همیشه در حال دست پنجه نرم کردنم که خودم رو بچسبونم بهش.

فک کنم زیاد حرف زدم. بعدا بیشتر می نویسم از چیزایی که دربارۀ خودم فهمیدم.این پست نیمه تموم موند؛ چنتا سوال رو جواب ندادم. الان هم در حال نجات دادن خودم از دره افسردگیم. دلم می خواد زندگیم بیاد روی نظم ولی یه لحظه همه چی اشتباه میشه. امیدوارم بتونم خودم رو رشد بدم.



http://twm.blogfa.com/post/122


عزت نفسخوابگاهدانشگاهپشت کنکورتجربه
در جست و جوی گم گشته ای به نام امیررضا... به اینجا هم سر بزن: http://twm.blogfa.com/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید