همیشه همه چیز ناکافی است. همیشه باید بدوی. همیشه باید بهتر از قبل باشی. بهتر از دیگران. بهتر از هر کسی که میبینی یا صدایش را میشونی. خسته کننده است. از بچگی از مسابقه بدم می آمد. حتی اگر آن مسابقه شرکت کننده ای جز خودم نداشته باشد. از این که در یک گردونه باید شبیه همستری که با تمام توان روی چرخ میدود، بدوم و ببرم یا شاید هم ببازم خوشم نمی آید. حتی زمانی که پیروز میشوم کامم تلخ است. سوالی اساسی از خود دارم. چرا باید وارد مسابقه ای شد که انتهای ان برد است یا باخت؟. چند وقت است دنبال کسب مهارتی هستم. برای رسیدن به آن مهارت خودم را از همه چیز محروم کردم. از لذت خواندن دو خط کتاب. از لذت نوشتن بی مخاطب. از لذت خوابی عمیق بدون هیاهوی تفکر. چون درگیر معرکه شدم. فکر میکنم باید دوید. باید حرکت کرد. که گفته سکون بد است؟ بعضی وقت ها سکون است که ادم را متوجه میکند. سکونی که از کیلومترها حرکت تو را بیشتر در عمق فهم فرو میبرد. همیشه به عنوان تفریح به این فکر میکردم که باید فکری کرد. از چه زمانی اینقدر عملگرایی مهم شده است؟ از زمانی که زمام امور در دستان عملگرایان قرار گرفته! مانند کسانی که عینک دودی به چشم زده و نور سکون را نمیبینند دائما پشت تریبون میروند و از مزایا و فواید عملگرایی میگویند.
فکر میکنم دنیا را زیاد جدی گرفتیم. آنقدر جدی که شیرینی تلخ کامی برای ما جذابیتی ندارد. چشیدن طعم لذت بخش ناراحتی برای خیلی ها مساوی است با مریضی! از کی به این نتیجه رسیدیم همیشه شادی تنها راه نجات است؟ از زمانی که بازار شادی فروشان رونق نیاز داشت. برای شادی بیشتر دوستانت را شاد انتخاب کن. برای دوستانی شادتر باید تلاش بیشتری کنی. و باز هم عملگرایی. آه از دویدن و نرسیدن. اصلا آن کسانی که با تمام وجود میدوند به کجا میرسند؟ انتهای آنها چه بوده؟ خوشحالیم که اسمی از ما بعد از رفتن بماند؟ اسم برای یک جنازه هر چقدر هم پر طمطراق باشد ثانیه ای به او روح نمیدهد. نمیتوان دیگر به پر آوازه ترین مرده لحظه ای لذت سکون را چشاند. شاید انقدر تلاش کرده که اصلا نمیداند ایستادن چه مزه ای دارد؟
زندگی خودش حرکت میکند و اتفاقات را پدید می اورد. حتی اگر لنز دوربین ما ثابت باشد. نرویم یا برویم می اید و میبینیم. اما تفاوت میکند. مادری که در روزهای شلوغ زندگی اش بزرگ شدن فرزندش را میبیند اما نمیچشد. پدری که در هیاهوی لحظات پر اتفاق کار و مشغله اش قد کشیدن ثمره اش را میبیند اما نمیفهمد. که گفته باید دوید تا به مقصد رسید؟ مگر مقصد همین جا نیست؟ مگر ان کسانی که نشسته اند از چنگال مرگ درامان بودند؟ مگر مرگ مقصد نیست؟ پس نشستن و دیدن به ز رفتن و جنگیدن! که گفته که به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل؟ مگر مراد را در بادیه گذاشتند؟
این صحبت ها انگیزشی نیست. پول برایش نمیدهند. چون ما را متوجه واقعیت میکند. واقعیت تلخ است. مثل تلخی عسل.