امیر اسعدی
امیر اسعدی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

#جهان_خیالی کوکی شکلاتی

به نام خدا

کوکی شکلاتی

(تفاوت زبان افعال تعمدیست.)


روی همان صندلی لهستانی نشسته بودم و داشتم چیزی می‌نوشتم. چیزی شبیه شعر. هان، یادم آمد به گمانم این بود که:

جاده از دل زمان سر رفت

کج شدش به سمت سالی که

منم و چایی و نرفتن تو

تویی و رفتنت محالی که...

و بعد کوکی را که به چای زدم و طعم هل چای که زیر زبانم نشست، تو رو به رویم بودی. درست مقابل من لبخند میزدی و من نمیدانم ارتباط تو با عطر چای و هل چیست؟

یادت می‌آید در آخرین بهاری که بودی و هنوز جهان جای خیال داشت چقدر به معجزه دستانت ایمان داشتم؟

میدانم چای که تمام شود تو رفته ای و اما من، هنوز نشسته ام و زیست را در دنیایی ادامه میدهم که دوستم داری.

مگر چقدر مارکوپولو در چایمان ریخته بود کافه چی که ما همسفر شدیم؟

‏داشتم با خودم از تو حرف میزدم که خوابم گرفت. از سینما نادر که خارج شدم، ایستاده بودی مقابلم. هنوز صدای موسیقی از مولن روژ می آمد که بوسیدمت. صبح که بیدار شدم، زیر زبانم بنفشه روییده بود و بزاق لبخند میزایید. داشتی لبخند می‌زدی که دستور رسید خندق طهران پر شود. استخوان‌هایم را در خاک پنهان کردم، بعد دست تو را گرفتم و از شهر خارج شدیم. در جاده نظامی بودیم که باران گرفت و دستم که سبک شد، فهمیدم گمت کرده‌ام. بی‌ استخوان به باغ‌های طرشت پناه بردم. آنجا پیر شدم، مردم و دوباره به دنیا آمدم. شاخه ها استخوانم بودند.

کنار زیر لیوانی چوبی بامبو، کوکی را گذاشتم و از لیوان چای نوشیدم. صدای بهم خوردن لیوان مهمان‌ها آمد و زوج‌ها با لباسی هم رنگ رقصیدند. کافه بلدیه این روز ها محل آمد و شد خارجکی ها شده و دور هر میز اخبار جنگ است و جنگ. اما تو عین خیالت نیست که عاقبت شوروی چه خواهد بود و با لبخند مرا به رقص دعوت کردی. با تو رقصیدن روزی تمام خیال من بود و حالا سر انگشتانم دارند تو را لمس می‌کنند و من میدانم این آنتروپی سالها بعد مرا اندوهگین می‌کند.

کافه بوی آغوش مادر بزرگ را گرفته. قبل از آنکه خودش را در بیمارستان هزار تختخوابی گم کند. خودش را گم کرد، با هزار سیم و شلنگی که چون رگها به هرجایی از اندامش راه داشتند، خودش را میان درختان باقرخان گم کرد. آخرین بار روی یکی از آن هزار تخت خواب دیدمش و حالا کنار تو نشسته. میگوید: خیابان پهلوی را دوست دارد، اما نمیداند چرا. من اما میدانم که پدربزرگ در آنجا با وقار تر به نظرش می‌رسید وقتی که از ستاره ونک به سمت هیلتون می‌راند. من هم ولیعصر را با تو دوست دارم. دست تو را گرفتم و دارم تکه تکه ی کفشهایم را جا میگذارم و آب میشوم از هرم دستانت. آدمها! باور کنید که هنوز حد فاصل پارک وی تا باغ فردوس جای خوبی برای عاشق شدن است. باور کنید هنوز بلوار هوای بهتری دارد و باور کنید که چای هل و کوکی میتواند روانگردان باشد.

گازی به کوکی میزنم و حالا طعم شکلات کوکی زیر دندانم است. لبخند میزنم به بستنی شکلاتی خوردنت، درست تقاطع فلسطین و ایتالیا ایستاده بودی که ساختمانی که قرارمان بود در آن زندگی کنیم روی بستنی شکلاتیت خراب شد و من گریه ام گرفت. با چشمانی شور تر از ارومیه داشتم می‌دویدم که به رادیو سیتی رسیدم.

"انگار هفده ساله‌ام، صبح جمعه، سینما

سینما رادیو سیتی، جای رنگ‌پریده‌ها

فرصتی از جنس خواب، سفر پیاده رو
سایه های پشه بند، بهترین من و تو

دستمو بگیر، دستمو بگیر..." *

دستم را گرفتی و پله ها را بالا رفتیم. پلنگ صورتی آتش گرفت و من سوختم. خاکستر مرا به شرق دور بردند و آنجا دوباره عاشق هم شدیم. حالا ‏در دنیایی که دوستت دارم، از پشت شوجی ها خیره ام به شکوفه های گیلاس و به آمدن بهار حساس نیستم. فوسوما را کنار میزنی و با تلی از نور به اتاق میآیی، با شکوفه ای میان موهایت.

چقدر دوست دارم دستانت را که کیمونو‌ی مخصوصم را تنم میکنند و چقدر به لبانت بهار می آید.

پایان


*شعری از شهیار قنبری

#جهان‌خیالی #جهان_خیالی

داستان کوتاهنویسشادبیاتنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید