Am.Gh
Am.Gh
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

پیرمرد و دریا

بعد از یک روز نسبتا سخت از مدرسه برگشتم هوا سرد و برفی بود بعد از اینکه لباس هایی که روشون برف نشسته بود رو عوض کردم با آخرین دونه کبریت در قوطی کبریت شومینه را روشن کردم

کار هر روزم بود که کنار آتیش روی مبل مخصوص خودم تکیه بدم و برای چند لحظه از دنیای خودمون به دنیای کتاب ها برم داخل مکاپات قهوه ریختمو گذاشتم روی گاز تا دم بیاید یه سر به قفسه کتاب هام زدم که به علت کم بود جا دو ردیف دو ردیف جلوی هم کتاب ها چیده شده بود می خواستم یه کتاب بردارم و بشینم و شروع کنم به خواندن که ناگهان چشم به دفتر انشای قدیمیم افتاد

برش داشتم و به جلوی شومینه برگشتم قهوه گرم را توی یه لیوان آبی قشنگ ریختم و نشستم روی مبل و دفترم رو باز کردم


داخل دفتر هر نوع داستانی نوشته بودم از داستان های عاشقانه گرفته تا داستان های پلیسی و معمایی ولی به نظر خودم بهترین نوشته ام بعد از اون داستانی که هرگز ننوشتم یه داستان بلند و عملاً یه رومان بود که هیچ وقت کاملش نکردم ولی امروز می خواهم یه داستان کوتاه و غمگین بخونم که خودم دوسش دارم البته بعید می دونم همه خوششان بیاد

از پنجره به بیرون نگاه کردم یک منظره زیبای زمستانی بود که با دونه های برف تزیین شده بود و با گرمای اتاق حس خوبی بهم میداد

شروع کردم به خواندن:

چشم هایش که تار می دید را باز کرد سرش در می کرد . قایق نجاتی که توش بود روی آب اقیانوس بالا پایین می شد آرام دستش را روی پشانیش کشید و دستش کمی خونی شد هیچ چیز یادش نمی آمد

انگار حافظه اش را از دست داده بود تلاش کرد با دقت بیشتر به اطراف نگاه کند ولی به جز آب در اطرافش نبود یه بارانی بلند که کمی خونی شده بود به تن داشت هی تلاش می کرد به یاد بیارد که چه اتفاقی افتاده ولی هیچ چیز به یاد نمی آورد

هم گشنه بود هم تشنه ولی چیزی در قایق نبود در همین فکر بود که صدای آرام برخورد چیزی با قایق توجهش را جلب کرد به آب نگاه کرد یک بطری سبز رنگ با یک در چوب پنبه ای در آب بود

بطری را برداشت و به داخل آن نگاه کرد به نظر می رسید که داخل آن یک تکه کاغذ باشد

در بطری را باز کرد و کاغذ را از داخل بطری در آورد و شروع به خواندن کرد دورن نامه نوشته بود :

این آخرین حرف های من است کاپتان کشتی که خدمه آن بهش خیانت کردند و آن را در دریا رها کردند تا بمیرد منمی که در تمام عمر به آنها لطف و محبت کرده بودم و الان به خاطر پول محکوم به مرگ هستم

این یک نامه درخواست نجات نیست چون زمانی من را پیدا می کنید که از من فقط یه بارانی مانده باشد

بقیه نامه چون کمی آب داخل بطری رفته بود قابل خواندن نبود

پیرمرد دلش به حال کاپتان سوخته بود و آرام قطره اشکی از چشمش جاری شد!

غافل از اینکه او خود کاپتان بوده


داستان کوتاهکتاب خوانیهوای گرمداستان واقعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید