از خواب پریدم! ساعت تازه هفت صبح بود ! رفتم آب خوردم و سعی کردم بخوابم. اما مگر خوابم می برد دوباره رفتم آب خوردم و بعد رفتم دستشویی. ساعت هنوز هفت و نیم صبح بود. نمیخواستم دراز بکشم تو تختم و همهاش وول بخورم. برای همین کتاب محبوبم بچه چلمن رو برداشتم و خوندم. واقعا کتاب خفن و باحالیه!
بالاخره ساعت هشت و نیم زنگ ساعتم خورد. بلند شدم و رفتم مامانم رو بیدار کنم. ساعت نه دست و صورتم رو شستم و آمادهی شروع یک روز تازه شدم. رفتم و تکالیفم رو نوشتم. خوشبختانه وقتی دستم داشت قطع میشد تکالیفم تمام شد. رفتم با گوشی بازی کنم.
ساعت دوازده شد و باید میرفتم مدرسه. برنامهم رو گذاشتم، لباسهایم را پوشیدم و آمادهی رفتن به مدرسه شدم. هوا ابری و بارانی بود. اوه من از هوای ابری و بارانی متنفرم!
استرس داشتم چون قرار بود امروز تنهایی وارد مدرسه شوم. اما با قدمهایی محکم و شجاعانه وارد مدرسه شدم و این خیلی بهم اعتمادبهنفس داد!
در کلاس را زدم. وارد شدم و به معلممان خانم نادعلی سلام کردم. او هم به من سلام کرد.
زنگ اول قرآن داشتیم. کتابم را گذاشتم روی میز. درسمان در مورد همزه بود یعنی این ء.
زنگ تفریح خورد و با دوستم علی رفتیم پیش آقای کاظمی، ناظممان، تا ببینیم امروز هم برایمان مسئولیتی سراغ دارد یا نه؟
اوه راستی من و علی معاون آقای کاظمی هستیم! رفتیم تو حیاط مدرسه و گشت میزدیم. زنگ تفریح اول خیلی کسلکننده بود. بعد از این که وارد کلاس شدیم علوم داشتیم. درسمان در رابطه با جرم و حجم بود. همچنین یاد گرفتیم که گاز چیست. بالاخره زنگ تفریح دوم خورد و وقتی رفتیم به آقای کاظمی کمک کنیم. آقای کاظمی گذاشت خوراکیهایمان را در سالن بخوریم! زنگ تفریح دوم که تمام شد و صف وایستادیم، من و علی صفهای کلاس سوم و اول را مرتب کردیم و بعد در را باز کردیم و نمیگذاشتیم بچه ها بینظمی کنند.
زنگ آخر فارسی داشتیم. زنگ که خورد بچهها هجوم بردند سمت حیاط، البته به جز من. آقای کاظمی به من به عنوان یکی از منظمترین بچههای مدرسه کارت انتظامات داد. وقتی آمدم خانه دستهایم را شستم و بعد با گوشی بازی کردم.
و الان ساعت هشت و ده دقیقه نوشتن این مطلب به اتمام رسید.