همچون شما زندهام و در کنار شما ایستادهام، چشمان خود را ببندید و اطراف را بنگرید، مرا در برابر خود خواهید دید. *گورنوشتهٔ جبران
این پست در واقع یه پیش زمینست برای پالپ دو. چون نویسنده ی کتاب پالپ دو زیاد شناخته شده نیست احساس میکنم لازم باشه اول بشناسیمش تا بتونیم حرفشو بفهمیم.
فهرست پالپها رو میتونید اینجا ببینید
جبران در 1883 (135سال پیش) در شهر بشرّی لبنان متولد شده. بشری یه شهر نسبتا کوچیک و خوش آب و هوا در شمال لبنانه که توسط کوه ها احاطه شده و معماری اسلامی-اروپایی داره.
اکثر مردم شهر این مسیحی هستن. خانواده ی جبران هم مسیحی مارونی بودن. مارونی ها از پیروان فرقه ای از مذهب کاتولیک هستن که پس از ایجاد انشعاب در کلیسای روم شرقی (یا بیزانطیوم) توسط راهبی به اسم مارون قدیس درست شد و بیشتر در خاورمیانه گسترش پیدا کرده و اغلب مسیحیان عرب از این فرقه اند. یکی از تفاوت های مارونی ها با کاتولیک ها اینه که کشیش های مارونی حق ازدواج دارن. مادر جبران، کامله، هم دختر یکی از همین کشیش های مارونی بوده پدر جبران هم خیلی زود جبران و مادرش رو ترک میکنه و خب هیچ وقت هم ازش خبری نمیشه دیگه. ناگفته معلومه که دوران کودکی جبران در فقر گذشته و به خاطر همین فقر هم از آموزش بی بهره بوده. نهایتا پیش کشیش های کلیسای شهرشون انجیل رو یاد میگرفته. تا وقتی که در 12 سالگی به همراه مادرش به علت مشکلات اقتصادی ناشی از باز شدن کانال سوئز و شاید جنگ به آمریکا مهاجرت میکنن و در شهر بوستون از اون به بعد یه کم اوضاع بهتر میشه. ارتباط باز شدن کانال سوئز و مشکلات اقتصادی هم این بوده که با باز شدن این کانال مسیر حرکت کاروان های تجاری به اروپا تغییر کرده و زندگی مردم هم در اون منطقه ظاهرا تا حدی متکی به مراوده با این کاروان ها بوده.
البته ویکی پدیا در این مورد اینطور مینویسه:
جبران هشت ساله بود که پدرش به علت عدم پرداخت مالیات به زندان افتاد و حکومت عثمانی تمام اموالشان را ضبط و خانواده را آواره کرد. سرانجام مادر جبران تصمیم گرفت با خانوادهاش به آمریکا کوچ کند.
علت این تفاوت ها رو نمیدونم ولی منبع اول من، زندگی نامه ای بوده که در کتاب نوشته شده.
جبران توی جوانی در سال 1898 باز هم برای 4 سال به لبنان برمیگرده تا تحصیلاتش رو تموم کنه هرچند هنوز تحصیلات انگلیسیش به پایان نرسیده بوده و جبرانِ جوان یه شخصیت شیداگونه ی شاعرانه ای داره که موهای بلند داره و لباسای ساده میپوشه. ظاهرا در کنار پدرش در لبنان زندگی میکرده. تا سال 1923 که کتاب پیامبر منتشر میشه کلا توی فقر بوده و زندگی روی خوشی بهش نشون نمیداده. حتی خواهر کوچکش هم در سال 1902 یه ماه قبل از اینکه از لبنان برگرده آمریکا بر اثر سِل فوت میشه. جبران خیلی این خواهر کوچکتر رو دوست داشته و خیلی براش سخت بوده. توی همون سال هم، مادرش از سرطان و برادر بزرگترش پیتر از سِل فوت میشن.
جبران نقاشی هم میکشیده و به اندازه ی شعر و نوشتن واسش مهم بوده. ولی این هنرش هم مثل بقیه ی هنر هاش خودآموخته بوده. حتی سال 1908 برای یادگرفتن نقاشی میره پاریس اما خیلی زود منصرف میشه چون متوجه میشه که دوره ی تعلیم دیدنش گذشته. شاید هم کلا اهل تعلیم دیدن نبوده. پس کلاس و آموزش رو بیخیال میشه و از زیبایی های پاریس در کنار دوستانش لذت میبره. 700تا نقاشی داشته که ظاهرا چون نقاشی ها توی لبنان هستن زیاد بهشون توجهی نمیشده و نمیشه.
«نمایشگاه دنیایی از خلاقیت محض است که پرده از خویش برمیدارد. دنیایی قابل رؤیت که کوهها، جنگلها و آسمان مقدس سراسر آن را فراگرفته، دنیایی که سرشار از احساس تنهایی و خلوت است… احساسات جهان مادی هرچند از اعماق وجود برمیآیند، بسیار نیرومندند، اما هنوز به تکامل نرسیدهاند و هنوز دلمشغول کشمکشهای نا محدود بر سر چگونگی آفرینش هستند.» *بخشی از مقالهای درباره تابلوهای خلیل جبران در «نگارخانه مونتروس»
چیزی که در مورد جبران جالب توجه اینه که منتقد هاش دو دسته بودن. عده ای اون رو اصلا هنرمند نمیشناختن و کارهاش رو سطح پایین میدونستن و عده ای کاملا برعکس.
توی زندگی جبران زنان زیادی نبودن اما چند نفری که بودن به پیشرفت جبران کمک بسیار زیادی میکنن. مخصوصا خانمی به اسم مری هسکل. وقتی کم کم در محفل های ادبی شهر بوستون اسمش سر زبون ها افتاده بوده با خانمی به اسم ژوزفین پیبادی آشنا میشه و با اینکه این خانم چند سالی از جبران بزرگتر بوده اما سخت عاشقش میشه تا جایی که در وصفش یه منظومه ی کوتاهی میگه که توصیف زندگی جبران جوان در بشری بوده. اسم این منظومه پیامبر بوده و ژوزفین همیشه از جبران به نام پیامبر من یاد میکرده.
در سال 1904 هم در یکی از نمایشگاه هاش در بوستون با خانم مری هسکل آشنا میشه. این خانم خیلی به جبران کمک میکنه که توضیحاتش در این مقال نمیگنجد :)
جبران در مورد جنگ هم نوشته هایی داره البته نوشته هاش ژورنالیستی نیست بلکه مثل کتاب هاش حالت عرفانی داشته. دو تیکه از نوشته هاش رو مینویسم اینجا
در خاورمیانه بیداری خواب را نهیب میزند. این بیداری پیروز خواهد شد، زیرا سردارِ آن خورشید است و لشکرش سپیده دم.
آنگاه که بهار سرود خود را سر میدهد، مردگانِ زمستان برمی خیزند، کفن را دور می اندازند و به پیش می تازند.
سرانجام در سال 1931 (87سال پیش) در 48 سالگی در نیویورک بر اثر سیروز کبدی فوت میشه و جنازش رو برمیگردونن به شهرش بشری، که همیشه خودشو از اونجا میدونسته.
بی بی سی فارسی در مورد جبران میگه
جین جبران، همسر پسرعموی خلیل جبران و نویسنده زندگینامه او، و همسرش پروایی از نوشتن از ابعاد کمتر دلپذیر شخصیت جبران نداشتهاند. آنان تصدیق میکنند او به دنبال این بود که برای خودش شهرت دست و پا کند. او حتی افسانههایی درباره خودش ساخت و ادعای تباری اصیل میکرد. اما جین جبران میگوید او هیچ گاه ادعای قدیس بودن یا پیامبری نکرد. "به عنوان مهاجری فقیر اما مغرور در میان روشنفکران بوستون، او نمیخواست دیگران از بالا به او نگاه کنند. او انسانی شکننده بود و بر ضعفهای خود آگاهی داشت".
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت: زندگینامه برگرفته از متن کتاب پیامبر و دیوانه که در پالپ دو کامل معرفی شده و میتونید توی لینک پایین بخونیدش.
تصاویر هم از اینترنت