رو به اسمان پر ستاره دراز کشیده ام.
صدای پیانوی دلنشینی، تار های گوشم را به نوازش در اورده.
نسیمی دل انگیز دستان و صورتم را لمس میکند. انگار خدای نسیم حرفی را برای گفتن دارد. گاهی می وزد و گاهی از حرکت باز می ایستد و دوباره وصل و بعد قطع و همین طور ادامه پیدا میکند تا جایی که همچون لالایی مرا بخواب میبرد. شاید راز در گوشی باد همین باشد. شعری که در باد بخش میشود تا هرکسی که ان را شنید به خوابی عمیق و ارام رود و خواب هایی از جنس کودکی ببیند.
در این میان است که یک رشته از افکار دارد به سمت قوه فاکره ام هجوم میاورند. نمیخواهم راهی به ورودشان دهم، اما کاری نمیشود کرد. فکر ند و بالاخره طریقی برای حصول به مقصودشان پیدا میکنند.
خلاصه که از درب زدنشان بی چاره گشتم و درب به سوی فکر های رنگا رنگ گشودم. در را که باز کردم با حالتی نرم و اهسته و با کمال حوصله پرسیدم.
«چه خیرتان است؟!»
انان که از انتظار، عصبانی
بودند و هر کدامشان داشتند در جایشان منزل میگرفتند، از این برخورد متعجب شدند و یک باره خشکشان زد و به یک دیگر نگاه کردند.رو به انان با قدری عصبانیت گفتم:«چتان شده؟! »
انان که همچو جن زدگان بر من خیره شده بودند. با همان حالت تعجب گفتند:«تویی؟! ارامش؟!»
اخر توقعشان این بود که مانند گذشته عجولانه با همان دق الباب اول در را به رویشان باز کرده و به ذهن خود راه دهم. اما اوضاع تغییر کرده. چرا که در این هوا هر عجول و بی موالاتی هم سرشار از ارامش میشود.
خلاصه؛ این دشمنان گذشته حال به دوستانی مبدل شده اند. انان که به نیت مخشوش کردن ذهن و خرابتر کردن خیالم امده بودند بااین برخوردم به یاریم شتافتند و مصداق السابقون السابقون شده بودند. همه تعجیل در پاک سازی و ارامتر کردن خیال فقیر بودند.
کمی که بهشان فرصت دادم و کارشان را به جایی رساندند حالات عجیبی در حال رخ دادن بود. به یک باره دیدم ان فکر های مسموم و تفکرات مریض رخت و لباسشان را جمع کردند و در حال رفتن بودند. همه چیز را با خود بردند. حتی سوزنی از خود به یادگار نگذاشتند. به مثال مسافرانی که میخواهند مسافر خانه ای را که چند روزی در ان اقامت داشته اند را خالی کنند و تحویل صاحب انجا دهند تا اتاق را نظافتی کرده و به دیگر مسافران عبوری ان شهر زیارتی بدهند. اما این بار تفاوتی در کار بود. خود مهمانانی که امده بودند اتاقشان را که هیچ کل مسافرخانه را پاک و پاکیزه کردند و تحویل صاحب دادند.
رو به صاحب گفتند:«ما برای چند روزی مهمانیم. اگر پذیرایی ما را نیکو کنی بیشتر نیز می مانیم.»
چه شده!!!!
صاحب که از این وضعیت خوشحال و ارام شده بود با کمال میل پذیرفت و با نیمه تعظیمی موافقت خود را به انان رساند....