روز مرگی
انسان در زندگی روزانه دچار روز مرگی میشود. این عنوانی است که اکثر انسان ها با آن آشنا هستند. بعضی معنای آن را می دانند و بعضی دیگر نیز با تقلید از دیگران ان را بیان می کنند و می گویند که دچار روز مرگی شده اند. روز مرگی به بیانی به این معنا است که انسان در هر روزه اش کار ها و فعالیت خاصی و تکراری انجام می هد. به عنوان مثال هر روز راس ساعت 6 از خواب بیدار می شود و ورزشَش را انجام می دهد و حمام میرود و صبحانه اش را می خورد و راس ساعت 8 بر سر کار یا دانشگاه یا مدرسه و... می رود و فعالیت روزانه اش را از سر می گیرد تا ساعت 4 بعد از ظهر که با خستگی کار هر روزه به خانه می اید و نهار را می خورد و کمی استراحت می کند و بعد به باشگاه می رود و شب را تا قبل از خواب با دوستان و خانواده خود سر می کند. ان کاری است که فرد هر روز انجام می دهد و جمعه ها یا یکشنبه ها که تعطیل می شود مانند مرغ سر کنده این پا و ان پا می کند و نمی داند روزش را چگونه بگذراند اخر او دچار روز مرگی است و نمی داند که در یک روز تعطیل چه کار هایی را می تواند انجام دهد.
از مضرات کسی که دچار روز مرگی است ، فرسوده شدن است. این افراد در نهایت صبرشان لبریز میشود و نمی دانند که چرا هر روز باید چنین کار هایی را انجام دهند. خسته و افسرده می شوند و توانایی انجام کار ها روزانه را ندارد. این افراد در بهترین حالت مرخصی می گیرند و مقداری را با خود یا خانواده یا دوستانشان می گذرانند. به سفر می روند و سعی می کنند کمی تفریح کنند تا خستگبی این کار ها از تنشان خارج شود. اما نقطه اوج این روز مرگی ها ان جایی است که فرد دچار روز مردگی میشود. دیگر مرخصی گرفتن و تفریح کردن چاره کار نیست. دیگر از همه چیز خسته می شود و تنها در گوشه ای می افتد و توان انجام هیچ کاری را ندارد. نه این که به سفر برود نه این که به دیدن دوستی برود که می تواند حالش را خوب کند ... هیچ ... و تنها در خانه می نشیند و با خود سخت در گیر می شود. در چنین زمان هایی همه سوال های معنایی به ذهن حمله ور می شوند. تو چرا این کار را قبول کرده ای؟ این کار چه ارزشی در زندگی تو دارد؟ این پولی که در مقابل کار زیاد به تو می دهند خیلی کم است؟ اصلا تو چرا زنده ای و زندگی می کند؟! این جاست که دیگر سوال های اندوهناک وارد ذهن می شود: دیگران کاری انجام نمی دهند و زندگی خوبی دارند ! تو چرا باید این قدر سعی و تلاش کنی تا به هدف برسی ؟ اصلا هدف تو برای زندگی چیست؟ و از این قبیل سوال ها که وارد ذهن ما می شود و دائم در ذهنمان تکرار می شوند. سوالاتی که فراری از آن ها نیست.
همان طور که از مسیر سوالات ایجاد شده متوجه شدید این حالت می تواند انسان را به یک حال افسردگی وارد کند. حالتی که روز مردگی دری است که به دنیای افسردگی باز می شود.
مسیر این سوالات ممکن است در هر فرد فرق کند وسریع باشد. در بعضی سریع به افسردگی می رسد و در بعضی دیرتر . اما در نتیجه به این غول سیاه خواهند رسید.
برای اینکه دچار این حالت نشوند راه های بسیاری وجود دارد اما ما در این جا می خواهیم یکی از ان ها را بررسی کنیم. ان هم معنای زندگی است. من معتقدم اگر کسی در مسیر زندگی اش معنا و مفهومی عمیق و دقیق داشته باشد هیچ گاه دچار چنین حالاتی نخواهد شد. چرا که مسیر و کار های را متناسب با آن معنا و ارزش های زندگی اش برنامه ریزی کرده است و هر روز را که پشت سر می گذارد یک قدم به آن هدف نزدیک تر خواهد شد. باید به این نکته توجه داشت که معنا باید عمق داشته باشد. مثلا اگر کسی برای شغل بالا تر یا درامد بیشتر یا داشتن خانه ان چنانی همه ی زندگی اش را برنامه ریزی کند، در خوش بینانه ترین حالت ممکن به آن دست پیدا کند. بعد از آن چه خواهد کرد؟! ایا هیچ مرتبه ای بالا و بالا تر را در پیش خواهد گرفت؟! اگر این چنین باشد پس چه زمانی می تواند از آن ها استفاده کند.
انسان خاصیتی دارد و ان کمال طلبی است. هر آنچه که به او بدهند سیر نخواهد شد و دائما بیشتر از آن را طلب خواهد کرد. و اگر این خصلت افراط شود ارامش را از زندگی انسان خواهد گرفت.
(حال کسی که در این مسیر قرار گرفته چه باید انجام دهد؟)
فرد باید از این حالت که نوعی افسردگی است، استفاده کند و کمی با خود خلوت کند و به این معنا فکر کند.
وقتی فردی با این نوع از افسردگی ها مواجه می شود همه سعی و تلاش خود را انجام می دهد تا از آن فرار کند اما اگر قدری از این تلاش را در مسیر این می گذاشت که بتواند در خود بیشتر عمیق شود و رشد پیدا کند و از این حالت افسردگی که مانند کرم ابریشم در پیله است که بعد از مدتی پروانه وار از درون پیله بیرون آید و زندگی پر نشاط و پر معنا را از سر آغاز کند.
یکی از ویژگی های این حالت که موجب عمیق تر شدن در خود می شود این است که فرد از صدا های خارجی خود جدا می شود و می تواند به صدا های درونی خود دقت بیشتری کند. صداهایی که در این مدت سالهای زندگی تلاش می کرده که ان ها را به وسیله صداهای خارجی که می تواند مهمانی های هر روزه، نوشیدن مشروبات الکلی، استعمال دخانیات و اعتیاد پیدا کردن به آنان، استفاده مفرطانه از فضای مجازی و... باشد، اشاره کرد.
نکته قابل توجه این است که ذهن انسان به دنبال این است که صدا های معنا دارد درون خود را ساکت کند و به ان ها بی محلی کند. حال انسان باید همه تلاش خود را انجام دهد تا این صدا های درون را منظم کند و تا جایی که می تواند در میان انها اولویت بندی کند و انانی که از اهمیت بیشتری برخوردار است را در اولویت رسیدگی قرار دهد. متاسفانه در کار های روزمره هر کاری را انجام می دهیم به جز اینکه به درون خودمان برسیم. به معنای بودنمان. به مسیر حرکتمان. به معنای حقیقی زندگیمان و... اهمیت این مسئله را در بخش بعدی بیان خواهیم کرد.
(اهمیت معنای زندگی)
انسان وقتی به حدی از رشد فکری میرسد و سره را از ناسره تشخیص میدهد به دنبال این است که نقش خود را در دنیایی که در آن خلق شده است پیدا کند. خود را دریابد. جهان خود را بشناسد و نقش خود را در میان این شلوغی ها بفهمد و تلاش کند که به زندگی خود معنا دهد. اما این که چگونه معنا را پیدا کند و سعی کند خود را به وسیله شیوه زندگی کردن به آن نزدیک کند متفاوت است. افرادی هستند که معنای زندگی خود را در بر طرف کردن نیاز های مالیشان می بینند. اما متاسفانه از ان جایی که « ذهنشان خالی است و در نتیجه پذیرای هیچ چیز دیگر نیستند.» این افراد اگر نهایت تلاش خود را انجام دهند می توانند تلی از پول در مقابلشان باشد. شاید حال که این کلمات را می خواند به این فکر کنیم که این که یه تل از پول داشته باشیم می توانیم همه مشکلات را با ان راست وریسیت کنیم. اما باید با نهایت تاسف بگویم که این به جهت ذهن خالی است. این که ثروت در زندگی میتوانند اثرات خوبی بگذارد و انسان را ارقاء دهد شکی نیست. اما انچه که اهمیت دارد این است که نباید در زندگی به ثروت نگاهی اصالی داشته باشیم و همه چیز را بر اساس ان طبقه بندی کنیم. می گویند «وقتی سقراط نگاهش به اشیاء تجملی که برای فروش گذاشته شده بودند می افتاد می گفت:چه فراوان است آنچه بدان نیاز ندارم.»
در نهایت انچه در معنا دهی به زندگی از هر چیز دیگر اهمیت دارد ذهن و درون مایه انسان است. تفکر و اندیشه اوست. اینکه چطور می اندیشد و چه عمق و ارزش هایی در درون خود دارد. با این است که می تواند تمام زندگی را به حرکت در آورد و خود را به سعادت برساند. چرا که این درون مایه و نگرش ما است که در همه مواقع و شرایط مؤثر است و با ان بسیار سر کار داریم. به بیان دیگر این دید ما است که جهان ما را می سازد. اگر زیبا بنگریم، با زیبایی ها سر و کار دارم. اگر زشت و سخت بنگریم، با زشتی ها و سختی ها سر و کارد داریم. این گونه است که اتفاق های بد برایمان مایه عبرت میشوند نه مایه افسردگی و حال بد.
درست است! قرار نیست با دید خوب همه اطراف خود را خالی از هر مشکل و دغدغه ای ببینیم. دروغ شاخ داری که بعضی از کلاه برداران در فضای مجازی و حقیقی بیان می کنند و دوره های خود را به هزاران تومان می فروشند. خیر. اینگونه نیست. این که گاهی اوقات با سختی و رنج هایی دست و پنجه نرم کردن، اساس زندگی واقعی است؛ با این تفاوت که با نگاهی مثبت و واقعگرایانه می توانیم آن را با درد کمتر و نتیجه گیری صحیح آن را پشت سر گذاشت. مثلا کسی که یکی از نزدیکانش فوت کرده است. تماما درگیر است و حال خوشی ندارد و از غم فقدان یکی از عزیزانش عزا دار و ناراحت است و حتی ممکن است در مسیر سوگواری اش دچار افسردگی (منظور دوری از ادم ها و پناه بردن به گوشه ای است.) بشود. تا این حد طبیعی است ولی قدمی بعد از این موارد طبیعی نیست. کسی که نظگرش مثبتی دارد می تواند این مراحل را پشت سر بگذارد. اما او از این رنج عبور می کند و با این حال قدرت بیشتری در مواجه شدن با مشکلات پیدا می کند. نتیجه های اموزنده زیادی را می تواند دریافت کند. مثلا این که انسان روزی امده و روزی از این دیار خواهد رفت و این راهی است که در پیش روی همه انسان ها است. این مسئله می تواند او را کمی متواضع کند. به دیگران توجه بیشتری داشته باشد. برای انان که انقدر که بایست وقت نمی گذاشته حال وقتش را به انان اختصاص میدهد. و هزاران عبرتی که می توان از این درد و رنج گرفت...
(نتیجه معنای زندگی)
مقدمه
انسان موجودی است که از دو بعد تشکیل شده است. یکی جسم اوست و دیگری هم روح است. بعضی از اندیشمندان مادی، برا اینکه بخواهند بعد روح را برای انسان قائل شوند سخت و سنگین می بینند. البته که این مبنای فکر آنان است که این اجازه را آننان نمی دهد تا درباره مسائل و مفاهمی تفکر کنند که قابلیت حسی و تجربی ندارد. البته در این زمینه سخن بسیار است که در اینجا از بیان آن ها گذر می کنم.
این دو بعد نیاز های مخصوص خود را دارد و انسان نیز ناچار است که این نیاز ها را به خوبی بشناسد و به تعمین آن ها برآید. نیاز های جسمی مانند خوردن و آشامیدن و خوابیدن و... نیاز های روحی یا معنوی مانند دوست داشته شدن، دوست داشتن، عبادت کردن و...
اهمیت پاسخ دان به همه ی این نیاز ها مرتبط به بودن و نبودن انسان است. اگر به خوردن نپردازد بعد مدتی که کوتاه باشد یا طولانی می میرد.نیاز های معنوی و روحی نیز مانند همین نیاز های جسمی هستند. با این تفاوت که شاید حیات گیاهی او از بین نرود و او هنوز نفس بکشد و در زمین گشت و گذار کند و ارتباطات خوبی داشته باشد و پول در بیاورد اما دیگر انسان نخواهد بود و او تنها حیوانی است که برای پول در آورد و ازدواج کردن و تولید مثل کردن و مانند مورچه ها برای اجتماعی زندگی کردن برنامه ریزی شده است.
در نتیجه بعد اصلی وجود انسان، روح اوست؛ چراکه به وسیله اوست که انسانیت و حیوانیت خود را می تواند تقویت کند.
متاسفانه در جهان مدرن توجه و اهمیت به روح و نیاز های معنوی انسان بسیار کاهش یافته است. و این می تواند نشاند دهنده ی این باشد که در اینده ای نه چندان دور انسان ها مجموعه ای از ربات هایی از پیش برنامه ریزی شده ای می شوند که تنها به خواست های جسمی خود پاسخ می دهند و معنای عمیقی در زندگی خود پیدا نخواهند کرد.
ما باید تمام تلاش خود را انجام دهیم تا ان رشته ای از انسان هایی که به معنویت خود اهمیت می دهند و به ان احترام می گذارند هر روز گسترده تر بشوند و از خطر نابودی، انان را نجات دهیم.
بعد از بیان مقدمه ای کوتاه به دنبال این مسئله می رویم که چه چیزی می تواند بیشتر از هر چیزی به زندگی ما معنا و مفهوم دهد و ما را از خطر انزوا و افسردگی و فرسودگی و خود کشی نجات دهد؟
نوع بشر نیازمد چیزی است که تغییر ناپذیر باشد و از او محافظت کند. انسان باید به امری تکیه کند که او را در هیچ یک از حالاتش رها نکند، تغییر نکند و بتوان بر آن تکیه کرد. مفاهیمی که تغییر پذیر هستند و هر روز با روز قبل تغییر میکنند نمی تواند نیاز انسان را به یک تکیه گاه را بر طرف کند. به همین سبب انسان باید برای برنامه ریزی زندگی اش بر اساس معنا و مفهوم ثابت و عمیق و کار ساز در همه زمان ها و مکان ها تحقیق و برسی کند.
تحقیق و برسی من این را نشان داد که بهترین و محکم ترین امری که می توانم بر آن تکیه کنم، دین است. من دین را یک جهان بینی و یک ایدئولوژی می دانم. به این معنا که دین می تواند ضوابطی برای تعیین خط مشی زندگی و برای به دست آوردن این قواعد کلی به ما کمک کند و راه را برای ما نشان دهد.
نمی خواهم در اینجا درباره دین و تاثیرات آن سخن بگویم اما یکی از هزاران ابعاد دین را می خواهم نام ببرم که خود به تنهایی می تواند پاسخ سوال ما باشد. و ان این است که دین رنگ عبادت به فعالیت های انسان می زند، چرا که از نظر دین اعمال خارجی انسان رنگ عبادت دارد و هر گاه کارهای رنگ عبادت به خود بگیرد، در نظر انجام دهنده اسان تر و مانوس تر و گوارا تر است. بنابراین، رنگ عبادی ای که دین به کارهای زندگی و تجربه های و تعهدات ما و تعلیم و تعلم ما و نوشته ما و سخنان ما یا حتی کشاورزی ما می زند . کار ما را گوارا و دلچسب میکند و بدین ترتیب، انسان به موفقیت صد در صد مطمئن می شود و در می یابد که پاداشی بیشتر از پاداش مادی دارد، بلکه نتیجه ی تمام این کارها شریک است.
این پاسخی بود که در ذهن پروراندم. البته بحث نیمه تمام است و جوانب زیادی دارد که باید حول آن ها صحبت بشود اما همین قدر را از من بپذیرید.
به امید آنکه روزی انسانیتِ بشر زنده شود و نه جنگی در میان باشد و نه کسی از فقر جان دهد...