کتاب: پیاده روی؛ و سکوت، در زمانه هیاهو
نویسنده: ارلینگ کاگه
ترجمه: شادی نیک رفعت
نشر: گمان

انتظار این که کتابی یا کسی در چند صفحه یا فلان تعداد نکته به ما بگوید چطور زندگی کنیم و چگونه خوشبخت شویم در واقع یک جور انکار مسئولیت شخصی انسان است تا با فهم دقیق تر و دید باز تر در زندگی ما تصمیم بگیریم. مسئولیت تصمیم ما را شجاعانه بر احده بگیریم و با عواقب تصمیم های ما آگاهانه روبرو شویم. حیرت نیروی محرکه زندگی است. فرزندان من سیزده، شانزده و نوزده ساله اند و روز بروز چمتر دوچار حیرت می شوند. کلمات به جا و مناسب افکارم را به جریان می اندازد.
به گمانم ترسی که فوسه از آن حرف می زند، همان هراس از بهتر فهمیدن خودمان است. هرگاه سعی می کنم از آن بگریزم بوی بزدلی به مشامم می رسد.
سکوت چیزی بیش از تصور و فکر است. مفهوم است. ممکن است سکوت اطراف مان صداهای زیادی در برداشته باشد. اما جذاب ترین نوع سکوت، سکوت درون است. سکوتی که خودمان باید خلقش کنیم. خیلی وقت است. دیگر دنبال سکوت مطلق در اطرافم نیستم. آن سکوتی که در پی اش هستم سکوت درون است. سکوت همیشه درونمان هست. حتی اگر دائم در دل سر و صدا باشیم، میتوانید سکوت درونتان را بیابید
سکوت فی ذات غنی است. منحصر به فرد و لوکس است. گشاینده طرز فکرهای نوع برای تفکر است. سکوت از نظر من امری معنوی یا نوعی چشم پوشی از دنیا نیست، بلکه آن را بیشتر سرمایه ای حقیقی برای داشتن زندگی پرمایه و غنی میبینم. یا به بیان ساده تر، سکوت را شکل عمیق تری از تجربه زندگی میدانم. عمیغ تر از روشن کردن تلویزیون برای دیدن اخبار دوباره و دوباره. ترجیح خودم بیشتر اوقات این است که هیچ کاری نکنم و سکوت را با هستی خودم پر کنم.

بلز پاسکال، فیلسوف و نظریه پردازی که در باب ملال نوشته در اوائل قرن هفتدهم ميلادی گفته بود تمام مشکلات انسان از این نشعت میگیرد که نمیتواند یک جا تنها ، ساکت و آرام بنشیند. با اختراع تلویزیون در دهه ۱۹۵۰ یا ظهور انترنت در دهه ۱۹۰۰ یا پیدایش گوشی های هوشمند شروع نشد. همیشه معضل بوده.
طنین صدای پاسکال در یادداشتی از دیوید فاسترو والاس نویسنده که از نسل من است هم شنیده می شود:
شادکامی یعنی لذت و سپاسی دم به دم از برای موهبت زندگی و آگاهی. آن روی دیگر ملال است. آن ویرانگر عظیم. به ملال انگیزترین چیز ممکن فکر کن .( اظهارنامه مالیاتی بخش تلویزیونی مسابقات گلف) تا ملال،با شدتی که تا به حال احساسش نکرده ای همچون امواجی عظیم ترا دربر بگیرد و تا مرز نابودی بکشاند.
این سالها پژوهشی بر پایه گفتههای پاسکال در دست اجراست. دانشمندان دانشگاههای ویرجینیا و هاروارد در پژوهشی مشترک افراد را ۶ تا ۱۵دقیقه در اتاقی تنها میگذاشتند بدون این که امکان گوش دادن به موسیقی، خواندن مطلب، چیزی نوشتن یا چک کردن گوشیهای موبایلشان را داشته باشند. در واقع این افراد کاملاً با افکارشان تنها میماندند. گروه سنی شرکتکنندگان ۱۸ تا ۷۷ سال بود و پیشینه اجتماعی بسیار متفاوتی داشتند. با این حال، نتایج مشابهی به دست آمد. اکثر این افراد احساس معذب بودن و ناراحتی کرده بودند و گفتند با این که مزاحمت و اختلالی پیش نیامده بود، باز هم در آن دقایقی که تنها گذراندند، تمرکز برایشان بسیار دشوار بوده است.
یک سوم شرکتکنندگان که آزمایش را در خانه انجام داده بودند، اعتراف کردند که نتوانستند در آرامش و سکوت بدون سرپیچی از قواعد و کوتاه کردن دقایق، از پس آزمایش برآیند.
تصور کردن این که سوژههای آزمایشگاهی تنها نشستند و تقلب کردند، جالب است.
یک گروه اجازه داشتند چیزی بخوانند و موسیقی گوش دهند، اما حق نداشتند با آدمهای دیگر تماس برقرار کنند. این شرکتکنندگان از بقیه راضیتر بودند. به نظر بیشترشان، نگاه کردن به بیرون از پنجره کمکحال خوبی بود.
دانشمندان بعد از آن گام بعدی پژوهش را برداشتند که ببینند شرکتکنندگان ترجیح میدهند به جای دوباره یکجا تنها نشستن، تجربه ناخوشایندی مانند شوک الکتریکی داشته باشند یا نه؟ پیش از آن به هر شرکتکننده شوک الکتریکی مشابهی وارد شده بود و همه کاملاً واقف بودند که این تجربه دردناک است. واقعاً هم درد داشت. با این حال، باز هم نیمی از شرکتکنندگان در آخر کار دکمه شوک الکتریکی را فشار دادند تا شاید بتوانند کمی از سکوت و ملال فضا بکاهند. نقطه قابلتأمل از نگاه پژوهشگران این بود که پانزده دقیقه تنها ماندن با افکار خود ظاهراً انقدر مایه بیزاری بوده که اکثر شرکتکنندگان را به سوی دریافت خودخواسته شوک الکتریکی که قبلاً گفته بودند از آن استفاده نخواهند کرد، سوق داده است. یکی از آنها کلید شوک را ۱۹۰ بار فشار داده بود.
گمان نکنم پاسکال از دیدن نتایج شگفتزده میشد. او برعکس باور داشت فاصله گرفتن مدام ما از خودمان حقیقتی انقدر تلخ و بیرحم است که همیشه از فکر کردن به آن فرار میکنیم. ترجیح میدهیم هر چیز دیگری را بفهمیم و حس کنیم جز این. حق با اوست. حالا باور داری که هر دو دیوانهایم؟ بله، به گمانم داریم به سر حد جنون نزدیک میشویم.
گاهی خوب است زندگی را سخت بگیریم. همیشه از جاهای کمارتفاعتر حصار نپریم. هرچه بیشتر غرق این امور باشیم، بیشتر میخواهیم حواسمان پرت باشد. وضع باید جور دیگری باشد، اما اغلب اینطور نیست. وارد چرخهٔ دوپامین میشویم. دوپامین مادهٔ شیمیاییای است که سیگنالها را در مغز از سلولی به سلول دیگر منتقل میکند. دوپامین است که حکم میکند چه میخواهید، چه میطلبید و چه تمنّا میکنید. خبر نداریم برای ما ایمیل، پیامک یا هر نوع پیام دیگر آمده است یا نه. پس دوباره و دوباره، همچون راهزنی یگانه، در طلب لذت، گوشیهایمان را وارسی میکنیم.
حتی اگر به آنچه در طلب و تمنّایش بودید رسیده باشید، باز هم هیچوقت خوشنود و راضی نیستید. مادهٔ شیمیایی دیگری در مقصد هست به نام اُپیویید که احساس شادی و خوشنودی را بعد از بهدستآوردن چیزی به آدم میدهد. متأسفانه دوپامین از اُپیویید قویتر است. برای همین، حتی اگر به هر آنچه آرزویش را داشتید برسید، باز هم این فرایند را ادامه میدهید.
فومو (Fomo) ترسِ غافلماندن از چیزی، ترس از دستدادن موقعیت و لحظهای خواست، ایال این ترس را بهترین محرک برای استفاده از اینستاگرام می داند
سکوت یک جورهایی نقطهٔ مقابل تمام اینهاست. از دنیا فاصله بگیریم؛ به وقت دویدن، غذا پختن، مطالعه، گپوگفت، کار، ایدهپردازی، خواندن یا رقصیدن، برای خودمان سکوت بسازیم.
تمام آرزوهایی که آمدند و رفتند، نفهمیدم آن روزها خودِ زندگی بودند. درست است که همه به درجاتی گوناگون از مرگ میهراسیم، اما ترس از زندگینکردن، ترس بزرگتری است. به سالهای پایانی عمر که نزدیک میشویم و میفهمیم دارد خیلی زود دیر میشود، ترسمان بیشتر هم میشود.
نمیتوانید صبر کنید، همهچیز ساکت و آرام شود. نه در نیویورک، نه در هیچجای دیگر؛ باید سکوت خاصِ خودتان را بسازید.
آنچه با آن روبهروایم، فقر تجربی است. این شکل از فقر، صرفاً نتیجهٔفقدان تجربه یا در انتظار چیزی نبودن نیست؛ وفور تجربه و فعالیت هم میتواند موجب فقر تجربی شود. مورد دوم، مورد جالبی است: زیادهروی در کارها.
مشکل، از نگاه لارس اسوِنسِن، این است که ما بهجای آنکه اندکی درنگ کنیم، نفس عمیقی بکشیم، از دنیا فاصله بگیریم، فرصت را غنیمت بشماریم و خود را دریابیم، مدام در پیِ اضافهکردن بر تجربیات موثرتر هستیم.
کمی سادهانگارانه است اگر فکر کنیم که برای فرار از ملال، میشود مدام در پیِ انجامدادن فعالیتی جدید بود، بیستوچهارساعته در دسترس ماند، پیامک فرستاد، گوشی بهدست ماند یا فیلم و محتوایی تازه دید. هرچه بیشتر از ملال بگریزید، بیشتر شکارش میشوید.
تجمل، ماحصل غیرضروری جهان امروز است که از قضا نادر هم هست. کالاهای لوکس هرچه بیشتر میشوند و داشتن تجمل و کالاهای لوکس دیگر حق عمومی است. پیشپاافتادهتر و ملالآورتر به نظر میرسند.
تجربه به من میگوید همه آنهایی که غرق تجملات هستند، چیزی بیشتر از بقیه میدانند: این که تجملات فقط حامل لذتهای کوتاهمدتاند.
مشکل اینجاست که امری چنین ساده و سرراست آنقدرها با مقولات تجملاتی نمیخواند. سکوت، یک جور تجمل ساده و بیپیرایه است. تجملاتی بودن بیشتر از هر چیز یعنی انبار کردن مدام کالاهای لوکس. دوپامین که در مغز مشتریان باشد، یعنی آنها مدام در عطش هستند. از سوی دیگر، سکوت یعنی فروکاستن، کسر کردن
سکوت یعنی با مکث کردن و درنگ، چیزهایی را که موجب لذت و شادیمان میشوند، دوباره بیابیم. من خودم را غرق گوشی یا گرفتار تبلتم میکنم. مصرفکننده هستم، گاهی هم تولیدکننده میشوم. مدام دوچار گسیختگی هستم. وقفههایی که حاصل وقفههای دیگرند. در دنیایی میچرخم که هیچ ربطی به من ندارد. هرچقدر هم مؤثر باشم، نمیتوانم بیشتر پیش برویم.
چطور باید زندگی کرد؟

آسمان پرستاره واقعیترین دوست آدم است. از وقتی برای اولین بار با آن آشنا میشوید، دیگر همیشه آنجاست، همیشه در آرامشتان، و همیشه به یادتان میآورد که بیقراریها، تردیدها و رنجهایتان همه و همه امور جزئی و زودگذرند. گیتی استوار است و میماند. من حیث المجموع، عقاید و کشمکشها و رنجهایمان، آنقدرها هم مهم و بیهمتا نیستند.
در پیشدرآمد ترانههای معاصر پاپ سکوت زیادی میتوانی یافت. در قیاس با گذشته، این سکوت قبل از راه افتادن ریتم بیشتر هم طول میکشد. اینجاست که صدای درامز و تم اصلی ترانه وارد میشود. ما همچون الماسهایی در آسمانیم. بعد از آن، همه چیز دوباره آرام میشود و چرخه تکرار میشود. مثل مقولات دیگر زندگیست: برای انتقال یک نکته یا مطلب،عاقلانه است کمی قبل و کمی بعد از اصل مطلب درنگ کنیم. ذهن ما کنتراست موافقتر است. وقتی برد صدا تغییر میکند، راغب میشود. اما به وقت یک نواختی، کارایی چندانی ندارد.
از نگاه آمرامویچ، ذهن مشغول نقطه مقابل سکوت است، تفکر. اگر میخواهید به آرامش برسید، باید از تفکر دست بردارید. هیچ کاری نکنید، سکوت وسیلهای است که به ما کمک میکند از دنیای اطرافمان رها شویم.
مانروژیها سکوتِ در میانه گفتگوها را به منزله ی انقطاع باز میشناسیم. سکوت در ژاپن بخش مهمی از مکالمه است. وقتی دو نفر را میبینم که مدتی طولانی با هم ژاپنی حرف میزنند، به این فکر میکنم که چقدر مکثهای کوتاه و بلند و پیدا کردن کلمه درست دشوار است. سکوت به نظر همانقدر در مایهٔغنی است که کلمه.
مهمترین کتابی که میتوان خواند، کتابی است راجع به خودتان. انسان همچون کتابی گشوده است. تازگی فهمیدم چرا در کودکی انقدر شیفته حلزون بودم که خانهاش را بر دوش میکشد. ما هم میتوانیم خانهمان را، هرچه داریم، با خود حمل کنیم. در سفر بودن تقریباً همیشه خوشایندتر از رسیدن به مقصد است.
تو راه میروی و از یاد میبری که داری راه میروی
اما با هر گامی که برمیداری، داری سقوط میکنی.
ذرهذره نزدیک میشوی به افتادن
و باز جلوِ افتادن خودت را میگیری.
پیادهرویهایم با هم فرق داشتند، اما وقتی برمیگردم و نگاه میکنم، در همهشان سکوتی درونی میبینم. پیادهروی و سکوت از آن هم اند.

سرعت بیشتر فقط وقت را فشرده نمیکند. ادراک مکانیتان هم محدودتر میشود. به ناگاه خودتان را پای کوه میبینید. حتی درک مسافت هم مختل میشود، چون مسیری طولانی طی کردهاید که ممکن است به نظرتان خیلی چیزها تجربه کردهاید ،که البته بعید میدانم هایدگر میان زندگی کردن و گذراندن زندگی تمایز قائل میشود. این فیلسوف بر این باور است که آدمها باید به خودشان سختی دهند تا به آزادی برسند. اگر مدام سهل ترین مسیر را انتخاب کنید، آن راهحلی که حداقل چالش را دارد همیشه ارجح میشود. انتخابهایتان حالتی از پیش تعیینشده به خود میگیرند. و نه تنها آزادی از زندگیتان رخت میبندد، که به ملال هم دچار میشوید.
وقتی در تونلها یا بزرگراهها با سرعت رانندگی میکنم، همه چیز مثل همیشه است و وقتی به مقصد میرسم، انگار چیزی تجربه نکردهام. سرعت بالا برای حافظهام خطر دارد چون حافظه به زمان و آگاهی فضایی-مکانی وابسته است. هر دوی اینها را وسیله نقلیه پرسرعت محدود میکند. موسیقی و صداهایی که از رادیو میآید صرفاً تبدیل میشوند به صوت. ترانه های روز همه میشوند عین هم.
افکاری که در سرم جریان دارند یا اضطرابی که در بدنم حس میکنم با پیادهروی تغییر میکنند و پاک میشوند. در شروع پیادهروی آشوب در وجودم پادشاهی میکند، اما وقتی میرسم، همه چیز به مراتب بهتر شده است. حتی وقتی در حین پیادهروی اصلاً به این آشوب فکر هم نکرده باشم.
میلان کوندرا در رمان "آهستگی" میگوید: میان آهستگی و حافظه رابطهای پنهانی است، چنان که میان سرعت و فراموشی.
وقتی تندتند قدم برمیدارم، حس میکنم انگار بسیاری از احساسات فاصله میگیرند از من و وقتی آرامتر حرکت میکنم، همهشان باز میگردند.
ثروتمندان لسآنجلس ماشینهای شاسی بلند و هامر سوار میشوند. برای همین ارتفاعشان از زمین آنقدر است که بیخانمانها را پایین نمیبینند، اما در پیادهرویهایم تقریباً چنین چیزی ندیدم.
وقتی مردم بعد از یک روز کاری خستگیفرسا به پیادهروی میروند، حتی مدل خستگیشان در راه برگشت فرق میکند. چشمانشان گاه برق بیشتری دارد. قدمهایشان چابکتر است و لبخندشان آرامش بیشتری دارد.
۹ سال پیش، از آن زمان که برای دختری دو ساله قلب جدیدی گذاشته بودند، یعقوب، پزشک جراح، در حین عمل قلب اصلی دخترک را جدا کرد، اما آن را همانجا در بدنش گذاشت. بعد از ۸ سال، قلب مصنوعی دخترک از کار افتاد. باز پای مرگ و زندگی در میان بود و یعقوب را به اتاق عمل خواستند. او قلب گذاشتهشده را جدا کرد و قلب اصلی دخترک را که با گذشت زمان در بدن دوباره احیا شده بود به کار انداخت. حقاً که در نوع خودش عملی بینظیر بود، طوری که دخترک سلامت خود را به دست آورد. حالا زن متأهلی است و بچه دارد.
پژوهشگران دانشگاه استنفورد در سال ۲۰۱۴ فهمیدند که خلاقیت در کسانی که ۶ تا ۱۵دقیقه پیادهروی میکنند، ۶۰درصد بیشتر از آنهایی است که در همین مدت یک جا نشستهاند بیشتر بوده است.
اما نکتهای که پژوهشگران هم محتاطانه به آن اشاره کردند این است که پیادهروی برای کسانی که به دیدگاههای نو یا ایدههای تازه نیاز دارند، خوب است و پیادهروی میتواند مغز را وادار کند که از برخی فیلترهای زیاده از حد عقلانی خود عبور کند.
یا به قول کی یرکگور: «دوزدان و فرهیختگان درست در یک چیز اتفاق نظر دارند: زندگی در خفا .»
نِس تأکید میکند که G( همان شور و شوق) را تا هر درجهای که میخواهید میتوانید زیاد کنید. این باعث میشود معادله جنبه خوشبینانهای داشته باشد.
فرض معادله این است که وقتی شدت شور و شوق کمی بیشتر میشود، میتواند به درد بچربد. اگر شدت شور و شوقتان خیلی کم باشد، آسایش شما هم از بین میرود و دیگر مهم نیست اگر هیچ چیز هم خاطرتان را مکدر نکرده باشد.