سرِ چهارراهِ حافظـکریمخان، گلفروش اومد کنارِ پنجرۀ ماشین و گفت: «برایِ خانومت گل بخر!» گفتم: «خانوم ندارم.» چیزی نگفت و رفت. حتا بهم نگفت که برایِ مادر و خواهرم گل بخرم.
خیلی عجیبه! بعضی اتفاقها تو زندگی بیدلیل نیست. دلِ خواهرم گل خواسته بود امروز. گلفروش هم که اومد پیشِ من.
خواهرِ عزیزتر از جونم، کاش برات گل میخریدم! شرمنده!
۲۹ آبانِ ۱۴۰۳
#هوای_خواهرها_را_داشته_باشیم