امروز در کنارم نیستی و نبود تو در وجودم سنگینی میکند!
عشق و تنفر چه شباهت عجیبی دارند! انگار که تا عاشق چیزی نباشم نمی توانم از آن متنفر باشم!
چه باشی و چه نباشی ، چه عاشقت باشم و چه متنفر! تو برازندۀ عشقی!
تمام دردی که از دوری ات میکشم از برازندگی ات است!
تو کسی هستی که ورای مکان چه در کنارم باشی و چه نباشی در من جا خوش کردی! جایی که فقط متعلق به توست!
رفیق برازندۀ من!
همه حرفها را نمیتوان زد! نه اینکه نشه گفت! می ترسم با گفتنش معنی اش را از دست بدهد و فرو افتد! مثلاً اگر الان بخواهم حسم را برایت بازگو گنم باید بگویم: رفیق، عاشقتم!
اصلا به دل خودم هم نچسبید، چه برسد به تو! اصلا حسم اینجوری نیست!
نه اینکه عاشقت نباشم!
کلمه ی عاشقتم نمیتونه حتی ذره ای از حسم رو بازگو کنه!
اصلا فراموش کن! عجب اشتباهی کردم! حالمو خراب میکنه وقتی که نمیگیری حسمو و وقتی نمیتونم بهت بگم! انگاری که لالم و یک حرف ضروری باید بزنم و نمیتونم!
اصلا همون بهتر که لال بمانم! شاید اگر تناسخی وجود داشت در زندگی بعدی لال بودن را انتخاب کنم!
عشق!
کلمه ای که خودم برای خودم آفریدم! چیزی خلق کردم که با آن به اوج خواستن برسم و در نبود آن به قعر خفت!
برازندۀ عشق بودن چه دردناک است و چه خواستنی!
انگار سرم درد میکنه واسه زیر و رو شدن!
انگار خودم میخواهم که یک روز زلزله بیاد تا روز بعد بگویم خداروشکر که بخیر گذشت!
امیرعلی
13 آذر 98