امیرعلی حسینخان
امیرعلی حسینخان
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

خواب شیرین یک ماهه

انگار همه چیز یک خواب بود!

خواب من با یک نگاه شروع شد، چشمم به گوشه ای از مهمانی افتاد که تو آنجا ایستاده بودی، کسی که تا بحال در آن جمع ندیده بودم، چشمان من و تو همچون آهنربایی همدیگر را در آغوش گرفتند.

دستم را به سویت دراز کردم و پیشنهاد رقص دادم و برای اولین بار به من گفتی بلی!

در حال رقص متوجه شدم این رقص با رقص های دیگر متفاوت است ما فقط مجموعه ای از حرکات را اجرا نمیکنیم بلکه چیزی دارد ما را ناخودآگاهانه به رقص درمی آورد، چیزی به نام عشق!

آهنگ تمام شد اما تازه رقص اصلی ما شروع شد، من آن لحظه خوشحال ترین فرد آن مهمانی بودم, تو گیاهخوار بودی و من یک گوشت خوار قهار! حتی حاضر شدی بعد از مهمانی من را تا جیگرکی همراهی کنی و در کنارم گوجه و قارچ کبابی بزنی! نمیدانستم آن لحظه قراره من را وارد دنیای جدید کنی!

آن شب از وقتی از تو خداحافظی کردم لحظه شماری میکردم تا به من پیام بدهی، مهم نبود به چه بهونه و چگونه فقط میخواستم تو هم قدمی به سمتم برداری. که همان شب با من تماس گرفتی...

خیلی وقت بود که وصل را اینگونه تجربه نکرده بودم از همان روز اول که با تو قرار اول را گذاشتم با تو لحظات زندگیم در آینده را مرور کردم انگار میدانستم قرار است چه اتفاقاتی بیوفتد. هر چی تو از خودت، نوع زندگی و تفکراتت میگفتی من شعف بیشتری پیدا میکردم انگار که گمشده ام را پیدا کردم. عاشق رقص و موسیقی بودی، نوازنده بودی ، خوانده بودی، حامی حیوانات بودی....

از طرفی انقدر همه چیز رویایی بود باورم نمیشد حقیقت داشته باشد و از طرفی انقدر همه چیز واقعی بود باورم نمیشد همه اینها چیزی جز یک خواب شیرین باشد...

وقتی از اینکه دارم مهاجرت میکنم گفتم، گفتی آلمان بودی و جوانی کردی و برگشتی ولی حاضر نیستی دوباره سختی مهاجرت را بپذیری، من انقدر غرق در عاشقی بودم که این پاسخ تو را نشنیدم، مثل یک عاشقی که کور و کر شده است من فقط تو را و هر آینده ای که با تو باشد را میدیدم و میشنیدم.

ای کاش هرگز از آن خواب شیرین بیدار نمیشدم...

انقدر بودن با تو زیبا بود که هر چالشی برایم شیرین بود، چقدر خندیدیم و زیبا بود وقتی پلیس ما را گرفت و ماشینمان را به پارکینگ منتقل کرد. با تو جهنم هم خوش میگذره...

چقدر اذیتت کردم سر گوشت خواری و گیاه خواری، یادته میگفتیم آخرش یکیمون تغییر میکنه؟ بدون اینکه خودم بفهمم مصرف گوشتم نه تنها کم شد حتی یک چالش 21 روزه گیاه خواری گذاشتم و 15 نفر رو هم با خودم همراه کردم که اونها هم گیاه خواری رو شروع کنند :))

تو مکه عشقی و من عاشق رو به قبلَتم
من اولین قربونی عیدای فطر کعبَتم
می میرم از عشق چشات اگه ندی تو حاجتم
هر چی بٌته به خاطرت کوبوندم و شکوندم
خودمو تو چشم مست تو آتش زدم، سوزوندم

دانلود آهنگ کعبه معین

من رو بردی مراسم رونمایی از آلبوم جدید استاد سه تارت، همین که کنارم بود جوری هنرنمایی استاد به دلم نشست و معنی پیدا کرد که انگار توی بزرگترین کنسرت شجریان و علیزاده نشستم...

وقتی این دلنوشته را مینویسم صدای آلبومی که آن شب به من هدیه دادی در گوشم پخش میشود...

خاک ... آب ... باد ... آتش...

چشمانم را که میبندم و به این موسیقی گوش میکنم من را میبرد به لحظه تولد زمین، اولین موجود زنده، اولین انسان و تولد عشق...

انگار که همه چیز دست به دست هم داده بود تا عشق متولد شود، تو پدیده ای از عشقی هر چند که یک رویای شیرین بودی!

میدونستم که نباید هیجان زده بشم باید به این غنچه ای که تازه شکوفه زده فضای نفس کشیدن بدم پس الارغم اینکه دوست داشتم هر لحظه کنارت باشم با غمی در وجودم از تو چند ساعتی جدا میشدم و منتظر اولین دیدار بعدی تو بودم.

تو به من گفتی من و تو جایگاهمون برای هم چیه؟ اون اولین باری بود که از تو خواستگاری کردم و تو به من گفتی بلی! تغییر رو توی تک تک سلولهای بدنم داشتم احساس میکردم انقدر برایم دلچسب بود که گفتم هر روز میخواهم ازت خواستگاری کنم! و هر روز ازت میپرسیدم آیا با من دوست میشی؟! و با لبخند تو میگفتی بله! شاید باور نکنی ولی هر بار که این سوال را میپرسیدم اضطراب این رو داشتم که تو بگی باید بهش فکر کنم! چون تو زمانی به چیزی فکر میکنی که بهش شک داری و داری به بود و نبود چیزی فکر میکنی انگار برای من رقیبی بود که همیشه از آن میترسیدم که نکند روزی او دل تورا بدست آورد و روزی بیاید که نبودِ من را انتخاب کنی...

یکی از بهترین لحظات برای من زمانی بود که کنار تو دراز میکشیدم تا تو خوابت ببرد و با یک بوسه ازت خداحافظی کنم و بدون اینکه بیدار بشوی بروم، یادمه همیشه اون زمان ها دوست داشتم تا صبح بدن گرمت را در آغوش میگرفتم و با صدای نفسهات به خواب میرفتم ولی به خودم میگفتم خودت را کنترل کن، الان زوده نباید عمر این رویای شیرین را با هیجانت کوتاه کنی...

همیشه همه بدبختی ها از آنجا شروع میشه که خیالت از بودن طرف راحت میشه و فکر میکنی همیشه هست! آنجا که به بودن طرف عادت میکنی و برایت دیگر دغدغه ای ندارد، آنجاست که به چیزی به غیر از او مشغول میشوی و یادت میره برای چه زنده ای...

زمانی که یک نوجوان دبیرستانی بودم و قرآن را تفسیر میکردم به جمله ای رسیدم که هنوز پس از 20 سال به آن می اندیشم و معنای آنرا بیشتر درک میکنم:

انس را جز برای اینکه مرا بپرستند نیافریدیم؛

آیه 56 سوره ذاريات

تا آن زمان که تورا میپرستیدم من در سرزمین عشق زندگی میکردم و هرجا را که نگاه میکردم تو را میدیدم تا زمانی که دیدن تو برایم عادت شد و لحظه ای به نبود تو فکر کردم، همین یک نظر کافی بود برای اینکه صدایی بسیار آهسته به گوشم برسد و بگوید برخیز! تو در یک خواب شیرینی!

هیس ، بزار بخوابم! من هنوز از این خواب سیر نشدم من هنوز کلی داستانهای شیرین در سر دارم ما قراره صبح ها کنار هم بیدار شویم قراره مهاجرت کنیم قراه کنار هم پیشرفت کنیم، قراره سرپرستی چندتا حیوان را بپذیریم قراره، قراره، قراره .... تکانی به خودم دادم از این دنده به آن دنده شدم و دوباره خواب شیرینم را ادامه دادم...

هفته کذایی!

این هفته هم مشابه هفته های دیگه شنبه و یکشنبه کلاسهای رقص دوشنبه دوره همی هفتگی با دوستان، سه شنبه نشست مدیتیشن و یوگا و چهارشنبه مهمانی رقص و پنجشنبه و جمعه هم مهمانی خانوادگی و دوستان... من از اولش همین برنامه هارو داشتم ولی چرا الان به چشمت اومد؟ چرا برای تو آزار دهنده شد؟

یک صدای درونی دیگری به من میگفت خودت رو تغییر بده یادت نره توی یک رویای شیرینی هستی که هدفت وصاله از پرستش یار دست نکش تو بودنت اینجا محکوم به عبادته. بعضی افراد معنی خدا را "به خود آ" معنی میکنند اما من میگویم معنایش میتواند "از خود درا" باشد یعنی در برابر او، تو جز او نیستی؟! پس خودت را رها کن!

نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش / نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از هندم نه از چینم نه از بلغار و سقسینم / نه از ملک عراقینم نه از خاک خراسانم
نه از دنیا نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ / نه از آدم نه از حوا نه از فردوس رضوانم
هو الاول هو الاخر هوالظاهر هوالباطن / بغیر از هو و یا من هو دگر چیزی نمی دانم

مولانا
آواز و سه تار : حمید رضا فرهنگ،دف: ایگال ساسـون

غرور لعنتی!

همچون آبی روی آتش، غرور میتواند عشق را خاموش کند. دیگر معلوم بود دارم به زور خودم را به خواب میزنم بدنم بی تابی میکرد دیگر از این دنده به او دنده شدن هم کارایی نداشت انگار یک صدایی این بار فریاد میکشید برخیز دیگر خواب بسه!

دست از سرم بردار من نمیخواهم بیدار شوم راحتم بزار من نه رقص میخواهم نه دوست و رفیق نه ورزش میخواهم و نه کلاس و هر چیز به جز آغوش یارم ، آغوشی که مرا یاد آغوش مادرم می اندازد آغوشی که سالهاست گمش کرده ام آغوشی که در هر شرایط روحی باشم وقتی سر بر روی سینه اش میگذارم بوی موهایش مرا سرمست میکند و آن زمان سکوت است و سکوت، تنها صدای تپش قلب اوست که میخواهم بشنوم....

فریادش هر لحظه بیشتر میشد: آخرش که باید بیدار شی ، پاشو دیوونه بازی درنیار اینها همش خواب و خیاله او هیچ وقت نمیتواند یار همیشگی تو باشد، چه یک ساعت باشد چه یک ماه و چه یک قرن آخرش که چی؟ باید از خواب بیدار بشی چون این حقیقت ندارد فقط یک خواب شیرین است!

من به دنبال حقیقت نیستم چون حقیقت من اوست... هر چقدر دوست داری داد بزن من بیدار بشو نیستم... فکر کردی من دیوونم؟!

دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ گفتی بیا زندگی خیلی زیباست، دویدم. چشم فرستادی برام تا ببینم، که دیدم. پرسیدم این آتش بازی تو آسمون، معناش چیه؟ کنار این جوی روون، معناش چیه؟ این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معما آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ مات و پریشونم کنی که چی بشه؟

دکلمه حسین پناهی در یوتیوب

چشمانم را باز نمیکردم با اینکه دیگر بدنم بیدار شده بود و داشت خواب هایم کمرنگ میشد اما باز هرجور شده ادامه خوابهایم را خودم تصویرسازی میکردم. دلبری را تصور میکردم که حاضرم تمامم را برایش بگذارم که فقط باشد مرتب اسمش را صدا میکردم. اما مگر میشود دلبر را به زور نگهداشت؟ دلبر را که نمیتوان در قفس کرد لازمه آزاد باشه و به انتخاب خودش در آغوشت بیاید. اما انگار دیگر این دلبر، دلبر همیشگی نیست انگار او نیز با همان صدایی که در تلاش بود مرا بیدار کند هم صدا شده...

با خودم گفتم اشکال ندارد شاید احساسی شده و با گفتگو دوباره میتوانم دلش را به دست آورم اما گویی او تصمیم خودش را گرفته، او نیز میخواهد به این خواب پایان دهد. دلبر است دیگر من کی باشم بخواهم به او نه بگویم او بگه بمیر من میمیرم... دیگر ادامه دادن فایده نداشت مثل آن زمانی که کنارش دراز میکشیدم تا به خواب برود کنارش دراز کشیدم بغلش کردم، در گوشش آرام گفتم دوستت دارم، برای آخرین بار بوسش کردم و چشمانم را آهسته باز کردم.

دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد
حافظ
دلبر برفت محمدرضا شجریان (یوتیوب)

امیرعلی

پاییز 1402

دلنوشتهداستان عاشقانه
پس از یک دهه تجربه مدیریت و راه اندازی شرکت های مختلف در حوزه فناوری اطلاعات تصمیم گرفتم تجربه های شخصی خودم را بدین وسیله به اشتراک بگذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید