من کیم؟
یک سری چوب و برگ که یک زوج جوان در یک روز زمستانی برای گرم شدن در دل جنگل آتش زدند.
آتشی که 36 سال و اندیست که دارد میسوزد و هیزمش خاکستر میشود.
آتشی که خیال میکند پایدار است و جاودان و حاضر نیست باور کند روزی خاموش خواهد شد.
حالا دیگه اون زوج جوان من را به حال خودم گذاشتند و از دور فقط چک میکنند که خاموش نشم.
هر رهگذری از کنارم میگذرد اندکی کنارم می ایستد و با گرمای بدنم عشق بازی میکند و گرم که شد عبور میکند.
هر گمشده ای در تاریکی جنگل که از دور مرا میبیند به سمتم می آید و هیزمی با وجودم آتش میزند و عبور میکند.
چقدر سوسک و حشره گول گرمای وجودم را خوردند و انقدر به من نزدیک شدند که در آتش درونم سوختند.
برای زنده ماندن هر چوب تازه ای را برای خود کردم جانش را گرفتم تا باقی بمانم.
من از خودم چه دارم؟!
هر چه هست از من نیست انگار در حسر من است.
من آتشم، از خود چیزی ندارم، من نه چوبم نه گیاهم و نه خاکستر.
من کل اینها هستم، من با آتش بودن، کل اینها را دور خود جمع کردم تا هویت داشته باشم.
هویت من این است که روشن باشم و عابران را گرم کنم، اما:
گاهی به این می اندیشم برای خودم باشم…
گاهی میخواهم با اولین باد گرمی که میوزد جنگل را به آتش بکشم.
گاهی میخواهم کسی من را به شهر ببرد و خانه ها را روشن کنم.
گاهی میخواهم روی ماهی کبابی بنشینم و به درون انسان ها برم و انسان بودن را تجربه کنم.
گاهی میخواهم بر روی برگ بنشینم و توسط باد پرواز کنم.
گاهی فکر میکنم اراده دارم تا دنیا را تغییر بدهم.
اما آخر همه این تجربه ها یادم می افتد که من چیزی نیستم چون یک هویت خیالی!
خیالی که روزی هدفش گرم کردن عابران بود اما الان یادش رفته برای چه اینجاست!
دارد به هر چیزی چنگ میزند که بگوید من خیالی نیستم، من واقعی هستم!
به این فکر میکند که اگر روزی خاموش شود چه؟!
نه عابری برایش می ایستد و نه چوبی برایش میماند، نه حشره ای درونش میسوزد و جنگلی آتش میگیرد.
فقط شاید، شاید یک خاطره بسیار کوتاه برای عابران باشد.
جنگل او را میبلعد و خاکسترش هر کدام در دست باد جایی فرود میآید.
تازه همین خاکستر هم از او نبود بلکه چوبی بود که در او تبدیل به خاکستر شده.
باز یادش می افتد که چیزی نیست جز یک نیت:
"روشن باش و عابران را گرم کن!"