من از آدم های روراست خوشم نمیاد!
ترجیح میدم با کسی وقت بگذرونم که جلوی من بخنده برقصه و انرژی مثبت ازش بگیرم.
اینها که من رو گیر میارن و برام از بدبختیاشون میگن، از اینکه بقیه چه بلایی سرشون آوردند و چقدر بدشانسی آوردند رو مخم اند!
به من چه که تو، تو زندگی ات کی بودی و چی شدی؟!
من وقتم و ذهنم ارزشمندتر از اونیه که بخوام درگیر تو و اون زندگیه مزخرفت بکنمشون!
صبر کن...
همینکه داشتم به این موضوع فکر میکردم فرضیه ای به ذهنم خطور کرد و اشکم سرازیر شد...
من این چند مدت با خودم خیلی روراست شدم.
توی خلوت مچ خودم رو میگیرم و به خودم میگم:
هوووووش(هوشیار باش) من حواسم هست داری چه غلطی میکنیااا!!
هرکسی رو بتونی گول بزنی ادای آدم های خوشبخت و شاد رو در بیاری جلوی من نمیتونی!!
من که میدونم چی توی اون قلبته که داره میسوزه!!
ادای آدم های مظلوم رو هم در نیار اینجا مادرت نیست که دلش برات بسوزه بقلت کنه دلداریت بده!
اینکه اینجایی و شرایطت اینه مسئولش خودتی و خودت!
تنها متولدت شدی و تنها قرار بمیری!
پس دنبال کمک نگرد!
این خود سرکوبگری وقتی تموم میشه که ریشه های آن رفتار را با روانکاری و چسباندن طرحواره هایی که از خود میدانم تطبیق میدهم و خوشحال و خندان ازینکه:
یک جمله کلیشه ای که این روزها خودم را با آن آرام میکنم.
ادامه این داستان در نوشته بعد منتشر میگردد: https://vrgl.ir/5LSEC