امیر احسان امینی
امیر احسان امینی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

دوره تابستانه چگونه گذشت؟(۱)

به نام خدا

قسمت اول

تپه های شنی مقابل او قد علم کرده بودند، گام هایش یکی پس از دیگری کوتاه تر می شد. دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود، دست های پینه بسته او با هر گام به این طرف و آن طرف روانه می شد و لب های خشکش، خشک تر می نمود. آفتاب هر لحظه جدی تر می شد و ظل خود را بر سرتاسر صحرا می افکند. دیگر امیدش را از دست داده بود و منتظر مرگ خود بود. به تدریج چشمانش ضعیف تر می دید. هر یک از سراب ها از اعتماد او به چشمانش می کاست و دیگر به چاه های آبی که می دید، اعتنایی نمی کرد. به ناگاه زانو هایش سست شد و او با تمامی هیبتی که روزگاری راست بود، نقش بر زمین شد. دیگر چشم هایش بسته بود و چیزی نمی دید، به تدریج صدا ها نیز قطع شدند و دیگر نه چیزی دید و نه چیزی شنید… .

به آرامی چشم هایش را باز کرد مدت زیادی بود که چشمانش باز نشده بود و به همین علت همه جا را تا مدتی نورانی می دید، کمی منتظر به اطراف خیره شد تا بتواند چشم هایش را عادت دهد و بتواند ببیند. بعد از کمی اولین چیزی که تشخیص داد نور مهتابی درمانگاه بود و سپس فردی را در لباس پرستاری دید که کنار او ایستاده است و فشار او را چک می کند. چشم هایش را باز و بسته و کرد و تلاش کرد که چهره او را دقیق تر ببیند، چهره او آشنا به نظر می رسید. وقتی چهره او را واضح تر دید، ناگهان فریاد عمو هاشم عمو هاشم سرداد و دوباره بیهوش شد… .

قسمت بعدی

دوره تابستانهداستانطنزقسمت اولکارسوق ریاضی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید