به نام خدا
قسمت سوم
به این طرف و آن طرف می نگریست، اما نه تنها چشم هایش سیر نمی شد بلکه حریص تر و طماع تر می گشت. چشم هایش به اندازه دهانش باز شده بود و بدنش از تحرک باز مانده بود، گویا که تمام قوای بدنش در چشمانش جمع شده باشد. به تدریج خودش را جمع و جور کرد و متوجه شد که چندین نفر به جهت تهیه استیکر از او در حال تصویربرداری هستند، بلافاصله دستانش را روی سر و صورتش جمع کرد و به سمت انتهای سوله ای که غرفه هایی در انتهای آن قرار گرفته بود دوید. وقتی کمی از آنجا فاصله گرفت، دوباره فرصت یافت تا چشمانش را مورد پذیرایی قرار دهد… . پس از اینکه به همه چیز به خوبی نگاه کرده بود و مطمئن بود که چیزی از قلم نیفتاده است، خواست چیز تازه ای را امتحان کند.
روئیت عمو هاشم هنگامی که با پیژامه طرح سفید و آبی خود بر روی کاناپه لم داده است و تنقلات و دخانیات مصرف می کند و دربی را می نگرد، نظر او را جلب کرد که وارد آن غرفه شود. وقتی وارد آن جا شد، پیش از آن که او به عمو هاشم یا عمو هاشم به او سلام کند، عمو هاشم او را به خوبی نگریست و چون با چهره او حال نکرد، دکمه ورود به دوره همیاری را فشرد! ناگهان زیر پای او خالی شد و او به دالانی طویل و طولانی سقوط کرد، وقتی به زمین خورد از شدت درد به خود می پیچید، اما دیری نگذشت که متوجه شد این درد در برابر دردی که قرار بود بر او تحمیل شود چیزی نیست… .