به نام خدا
قسمت چهارم
پس از اینکه به تدریج درد ناشی از سقوطش را فراموش کرد، به سمت جایی که از آن سقوط کرده بود نگریست و آهی از ته دل کشید و سعی کرد که آن دور و اطراف را بهتر بشناسد. آنجا شبیه به تالار های معامله و کارگزاری بورس بود، گویا که او را برای حجم کثیری از معاملات بورسی به آنجا فرستاده باشند. در چندین ساعت اخیر به حدی اتفاقات غیرمنتظره افتاده بود که او دیگر از این اتفاق تعجبی نداشت، فقط هر از چند گاهی ناسزایی نثار باعث و بانی این اتفاقات می کرد. میز هایی که به طور متوالی و با نظم و الگوی خاصی چیده شده بودند و رایانه هایی که بر روی آن ها قرار گرفته بود و تابلو تالار بورسی که منطبق بر دیوار و روبروی او قرار گرفته بود، همراه با زمینه مه آلودی از سرما، آن جا را به مکانی مرموز و غیر قابل پیشبینی تبدیل کرده بود. هر از چند گاهی که باد کمی شدت می گرفت، برگه های صورتی رنگ تالار بورس به پرواز در می آمدند و کمی آن طرف تر، در پی کاهش سرعت باد، از برج مراقبت اجازه فرود می گرفتند و فرود می آمدند. صدای قدم های کسی که از پشت به او نزدیک می شد، او را به خود آورد. سرش را که برگرداند، با ضربه ای از سمت آن شخص نقش بر زمین شد… . وقتی بیدار شد، دست و پایش با طنابی به صندلی چوبی ای محکم شده بود. تصاویر ماتی از آن لحظات را که آن شخص او را به سمت جایی که قادر به دیدنش نبود می کشید را به خاطر می آورد… . اما اینبار وقتی به این طرف و آن طرف می نگریست تنها نبود، بلکه همراه با هفت یا هشت نفر دیگر که آنها نیز در شرایط بهتری به سر نمی بردند و هر یک به صندلی چوبی ای با طناب محکم شده بودند، در همان فضای وسیع تالار معاملات بورسی، منتظر آمدن فرد خاصی بودند… .