امیر احسان امینی
امیر احسان امینی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

دوره تابستانه چگونه گذشت؟(۵)

به نام خدا

قسمت پنجم

همه از دردی که پیش از این به سبب مقاومت در برابر بسته شدن از خود نشان داده بودند، رنج می کشیدند و همچنان منتظر ورود آن فرد خاص بودند. ناگهان همه جا تاریک شد و و تنها نور بر یک نقطه متمرکز شد، پرده های قرمز رنگی که از دو سمت تا تاریکی ادامه داشتند، به کنار رفتند و فردی هودی به سر به جلو آمد و نور نیز او را همراهی می کرد. دست راستش را به نشانه سکوت برای چندین ثانیه بالا برد و سپس جلوتر آمد و گلویش را صاف کرد، انگار که می خواد سخنرانی ای که از پیش ترتیبش را داده است بخواند… .

من طاووسی هستم، فرزند والدینم و با هدفی باشکوه پای به جمع شما گمارده ام. من همیار شما هستم، در شرایط سخت شما را تنها خواهم گذاشت و هر هنگام مدال معین الدوله کسب کردید، به من تعلق خواهد داشت و همه آن مختص به تلاش های بی وقفه من در راه هدایت شماست.

همه چشم ها گرد شده بودند و به او می نگریستند، هیچکس انتظار چنین شروعی را نداشت. ناگهان خنجری را که زیر هودی خود پنهان کرده بود بیرون کشید و به سمت آن ها آمد، همه سعی می کردند طناب ها را باز کنند و از او بگریزند، اما صندلی ها به سختی حرکت می کردند. آن مرد هودی پوش به یکی از آن ها رسید... . همه انتظار قتل عامی را می کشیدند و منتظر بودند مرگ خود را توسط او ببینند، خنجر را بالا برد و در پشت یکی از آنان فرو کرد! همه انتظار داشتند دستان خونی او را ببینند، اما خوشبختانه با نیت باز کردن طناب ها آمده بود. پس از اینکه طناب همه را باز کرد دوباره چراغ ها خاموش شدند و نور بر روی او متمرکز شد… !

شوخی کردم دوستان، شل کنید وقت پذیراییست.

بعد از اینکه دوستان همه از مرغ های بریان فربهی که مقابل آن ها قرار گرفته بود، خود را سیر کردند و به اندازه کافی استراحت کردند، آقای طاووسی آن ها را به سالن مطالعه بزرگی هدایت کرد و از آنجا که بر خلاف انسان های عاقل و بالغ به جای تخته سفید، تخته سیاه دوست داشت، یکی از گچ ها را برداشت و شروع به نوشتن کرد، شایعاتی پیرامون مدرک کلاس اول او بود، چرا که هر لغتی را پایه تخته می نوشت، آن را همزمان می خواند تا گیج نشود. بلاخره خواست کلاس را شروع کند که برق رفت… !

قسمت بعدی

قسمت قبلی

قسمت پنجمداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید