به نام خدا
قسمت هفتم
چند روزی از آن ماجرا می گذشت و او وارد هفته دوم دوره تابستانه شده بود. هفته دوم با موضوع استنباط، نقض و اثبات برخی مسائل آغاز شده بود، مسائلی که پارداوکس های متنوع و زیادی را شامل می شدند، مسائلی که حل نمی شدند و گاهی نیز اشتباه حل شده بودند... . همیار ها نیز بعد از ماجرای بازی مافیا، رحم و مروت خود را از دست داده بودند و دیگر روی خوش خود را نشان نمی دادند. همیار ها نیز با خود اندیشیده بودند که چیزی از دیگران کم ندارند، پس نقشه ای ترتیب دادند تا انتقام بازی مافیا را از آنان بگیرند. بنابراین همه کارسوقی ها را به برنامه تماشای ویدیو آموزشی راجب فضا و ابعاد فیزیکی دعوت کردند. ویبنار که شروع شد و انیمیشن شروع به نمایش کرد… :
ـ سلام، من دکتر کوانتوم هستم… .
ناگهان انیمیشن متوقف شد و عمو هاشم میکروفنش را باز کرد… :
ـ واقعا مجذوب این بخش شدم، از این جمله می توان تفاسیر زیادی کرد؛ قرار دادن کلمات من، دکتر و کوانتم در کنار هم بسیار شگفت انگیز و جسورانه بود. حتی نسبت دادن دکتر به کوانتم می تواند ناشی از مطالب مفید زیادیست که قابل استفاده هستند… .
همه با تعجب و مبهوت و با چشمانی که به اندازه دهانشان باز شده بود، گوش می دادند. بنده خدا فقط یک سلام کرد، همه تقریبا متوجه داستان شده بودند، این یک تله بود تا انتقام مافیا گرفته شود، هر پنج ثانیه یکبار عموهاشم شروع می کرد به تفسیر و نقد مطلبی بیهوده که حتی ارزش فکر کردن نیز نداشت.
ـ من به او شد در کوانتم بعد ابعاد سه در یک ادامه دهیم و … .
گویا که دارد با ذهن کارسوقی های بنده خدا بازی می کند و تلافی آن را می کند. تنها علتی که کارسوقی ها در وبینار مانده بودند، شایعه اهداء جوایز بود که با تکذیب کردن پس از جلسه غصه و اندوه بزرگی بر دل کارسوقی ها نقش بسته بود، چرا که حدودا یک انیمیشن بیست دقیقه ای را در مدت ۳ ساعت دیده بودند و داغ گرانی بود… . از این روی تصمیم گرفتند… :
شهر را به هم میریزم… !