محبوب من! ما تا زندهایم با هم شریکیم؛ در آفتاب، در ماه، در ستارهها، رودخانهها، خلیجفارسمان، دریای مازندران گرامی، کوه دماوند، اکسیژن، نسیمها… اینها همه ملک مشاع ماست.
محبوب من! من میدانم پاییز یک روز با ارابة زرینش مرا به دورها خواهد برد. هنگامی که با همیم، همه چیز بسیار است. شما کجای جهاناید؟ شادیهای من پیش شما چه میکند؟ چرا همیشه شما را میبینم، عروسی زمین و آسمان است؟
محبوب من! کاش میدانستم کدام روز را باید فراموش کنم. آن روز که شما را دیدم، جمعه بود و از آن روز، هر روز من جمعه است. اما هیچ روزی جمعهتر از آن روز نبوده.
محبوب من! حتی در فیلمها و قصهها مردم دو دستهاند: آنها که همیشه چیزی در دست دارند و آن را میخورند و دو دیگر عاشقها که به جایی در دورها خیره شدهاند. در فیلمها و قصهها عاشقها همیشه به دورها نگاه میکنند و انتظار محبوب خود را میکشند.
محبوب من! شما نیستید، پنجرهها بستهاند، برای چه باز باشند؟ چشمها ساکتاند، برای چه قلقل بزنند؟ برگها زرد شدهاند. شاخههایی که همیشه با هم بودند، از هم جدا شدهاند. نمایشگاه بزرگی از تنهایی است؛ پاییز است.
در پاییز، ما همه مشغولذمه عشقیم. اگر عاشق نباشید، باد میوزد و ملحفههای روی بند رخت نمیدانند سر به کجا بگذارند. شما نباشید غروب به چه درد من میخورد؟ شما نباشید، بالاتر از پل سیدخندان به چه درد من میخورد؟ میدان خراسان در انتظار شما خوب است. پاییز میراث فرهنگی عاشقهاست.
محبوب من! در مدرسه به ما الفبا را یاد ندادهاند که با آن دکتر و مهندس و مانند اینها شویم. الفبا را یاد دادهاند تا ما با هم حرف بزنیم و با حرف زدن باهم زلفی گره بزنیم و قربان صدقة هم برویم. ما در قطاری هستیم که نمیدانیم کجا میرود، کدام ایستگاه پیاده میشویم. به جای غصه خوردن، بهتر است با هم برویم در بوفة قطار بنشینیم و با کسی که دوست داریم حرف بزنیم.
محبوب من! از اول هم میدانستم وقتی پیر شدی، دیگر نمیتوانی سنت را کم کنی. وقتی پیر شدی دیگر اهمیت ندارد چند ساله باشی، مثل وقتی که عاشقی. شما مرا چگونه به یاد میآورید؟