سید امیرپژمان حبیبیان
سید امیرپژمان حبیبیان
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

قهرِ مامان ملک

عکس: تارا مختار
عکس: تارا مختار


امروز مشغول منظم کردن جعبه‌ی قرص‌ها بودم و قسمتهای مصرف شده‌اشان را قیچی می‌کردم. ناگهان پرت شدم به سال‌ها پیش...

مامان ملک: آقا پژمان، آقا پژمان، این قیچی رو بیار بده من.

یه قیچی کوچک دم دست بود میبردم میدادم بهش.

مامان ملک: این نه ننه، این جون نداره، اون قیچی بزرگه رو از آشپزخونه بیار.

بعد می نشست و قسمت‌های مصرف شده‌ی قرص ها را به دقت می‌برید. اون وقت‌ها هنوز سر پا بود و دستهاش جون داشت. از اون به بعد هر چی زمان بیشتر گذشت دست‌هاش ضعیف‌تر و بدنش نحیف‌تر شد. همون دست و بدنی که سال‌ها جور بزرگ کردن چهارتا فرزند و به عرصه رساندنشان را بدون کمک هیچ مردی کشیده‌بودند.

عکس: تارا مختار
عکس: تارا مختار


سال‌ها بعد، جای همیشگی مامان ملک روی تخت فلزی کوچکی روبه‌روی در اتاق نشیمن بود. قدرت حرکتش محدود شده بود و برای دستشویی رفتن نیاز به کمک داشت. اون روزها به همراه سحر سلحشور مشغول ساخت فیلمی درباره ی مامان ملک بودیم. در یکی از سکانس‌ها قرار بود از جایش بلند شود و روی تخت بنشیند و خاله مهری را صدا کند که بیاید دستش را بگیرد و تا دستشویی ببرد.

من: دوربین رفت، مامان ملک بلند شو.

به سختی از جایش بلند شد و روی تخت نشست، اما هر چه منتظر شدیم خاله مهری را صدا نکرد.

من: چرا صداش نکردی؟ ما برای این وسایل پول میدیم اگر کمک نکنی هزینه‌امون میره بالا، نداریم بدیم. داد بزن مهری بیا منو ببر دستشویی. بریم برداشت دوم. حرکت.

دوباره خودش را جا به جا کرد و روی تخت نشست.

مامان ملک(با اکراه): بعضیا بیان منو ببرن دستشویی.
من: چرا اسمشو صدا نمیکنی؟
مامان ملک: نمی‌خوام.

خاله مهری از اون اتاق اومد و هاج و واج نگاه می‌کرد که ماجرا چیه؟ خلاصه با تلاش فراوان فهمیدیم که از خاله مهری به یک دلیل ساده ناراحت شده و بدون این که بهش بگه باهاش قهر کرده. خلاصه خاله رفت بغلش کرد و ماچش کرد و از دلش در آورد. از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتاد، بارها با مامانم به این دلیل که رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود سر سنگین می‌شد، یا بامن، با نسترن، نیلوفر. نکته ی جالب این قهرها کارکرد برعکسشون بود. اینقدر بامزه قهر می‌کرد که اگر ناراحت هم بودی ناخودآگاه می‌خندیدی و آخرش خودش هم می‌خندید.

عکس: تارا مختار
عکس: تارا مختار


مامان ملک سه هفته بعد از پایان تصویربرداری به دلیل یک عارضه‌ی ساده در بیمارستان بستری شد و دیگر برنگشت و یکی از حسرت های زندگی من اینه که چرا در اون سه روز آخر به ملاقاتش نرفتم. امروز سالگرد سفرش به جهان باقیه. اگر دوست داشتید براش یه فاتحه بخونید.

عکس: تارا مختار
عکس: تارا مختار




http://solook.blog.ir/1398/08/16/ghahr%20maman%20malek%20217

خاطرهمادربزرگپشت صحنه فیلمخانوادهشغل
فیلم مستند می‌سازم و کم کم دارم به نوشتن وابسته می‌شم. دوست دارم نوشته‌هام را بخونید و حس و حالتون را بهم بگید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید